شهید محمد مرآتی - آخرین شهید کاروان عشق
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید محمد مرآتی
فرزند : هوشنگ
تولد : 1342/1/2 شهر تویسرکان
شهادت: 23 خرداد 1367 – کربلای شلمچه
دانشجوی زبان انگلیسی دانشگاه شیراز
آخرین شهید کاروان عشق
روزگاری مسجد دانشکده علوم و ادبیات میعادگاه دانشجویان مذهبی دانشگاه شیراز بود که اکثراً بسیجی بودند و تفکر بسیجی را راه حل تمام مشکلات میدانستند و یکی از آنها شهید محمد مرآتی[1] بود که از باغیرتترین، شجاعترین، مدیرترین و آرمانگراترین دانشجویان به حساب میآمد و این صفات در روح و عملکرد او نهادینه شده بود. آنچه ذیلاً تقدیم خوانندگان گرامی و عاشقان سیره شهدا میگردد بیان گوشهای از شخصیت و تفکرات و خاطرات اوست.
ما دومین گروه دانشجوئی پس از انقلاب فرهنگی بودیم که در بهمن ماه 62 تحصیل خود را در رشته زبان انگلیسی دانشگاه شیراز شروع کردیم. شمارههای دانشجوئیمان دقیقاً پشت سر هم بود (شماره محمد 23353 و شماره من 23354 بود). محمد اهل تویسرکان بود که برای ادامه تحصیل به شیراز آمده بود. از همان روز اول ثبت نام چنان با هم دوست شدیم که انگار یک عمر همدیگر را میشناختهایم. این دوستی هر روز محکمتر و صمیمیتر میشد. اکثر درسهایمان را با هم میگرفتیم و با هم مرور میکردیم و به لحاظ اینکه در دانشگاه شیراز از همان روز اول در تمام دروس تخصصی به زبان انگلیسی صحبت میشد من و محمد در مرور درسها به زبان انگلیسی صحبت میکردیم که اینکار در ماههای اول بخاطر برخی از اشتباهات در تلفظ و جملهسازی معمولاً با شوخی و خنده همراه بود ولی بعدها کاملاً طبیعی شد و حتی در گفتگوهای معمولی و سیاسی و اعتقادی نیز با زبان انگلیسی تکلم میکردیم.
اگرچه هر دوی ما با بسیاری از دانشجویان بویژه با بچه مسجدیهای رشته خودمان و رشتههای دیگر دوست بودیم ولی کمتر با دیگران رفت و آمد داشتیم. ارتباط و رفت و آمد ما دو نفر به حدی مشهود و مشهور بود که اگر کسی با او کار داشت سراغش از من میگرفت و اگر کسی با من کار داشت سراغم از محمد میگرفت.
من و محمد چند تفاوت نیز داشتیم: اول اینکه من قبل از دانشگاه، خدمت سربازیام را در جبههها انجام داده بودم و زن و فرزند داشتم ولی محمد مجرد بود و سربازی هم نرفته بود و اگرچه یکی دو سال از من کوچکتر بود ولی هیکلی درشتتر و بزرگتر از من داشت.
در این چند سال، معمولاً برای صرف ناهار با هم به سلف سرویس دانشگاه میرفتیم ولی برای شام و صبحانه با هم نبودیم چون من در 25 کیلومتری شیراز در زادگاهم، شهر زرقان، زندگی میکردم و هر روز مجبور بودم حدود دو ساعت از وقتم را در سرما و گرما در این رفت و برگشت 50 کیلومتری بگذرانم. به همین خاطر خیلی وقتها در ساعات فراغت بین کلاسها، برای تمرین یا استراحتی کوتاه به مسجد دانشکده یا اتاق اجارهای محمد که در کوچهی پشت دانشکده ادبیات بود میرفتیم که طعم پذیرائیهای او مخصوصاً با گردو و کشمش و انجیر را هنوز در ذائقه دارم. در طول این سالها، محمد چند بار بیشتر به خانهی ما نیامد و آخرین بار در فروردین 66 بخاطر شهادت برادرم ابوالفضل بود.
محمد اگرچه بخاطر مجرد بودن میتوانست خوابگاه دانشجوئی بگیرد ولی از جَوّ خوابگاهها خوشش نمیآمد و تنهائی را به دلائل خاصی ترجیح میداد. در اتاق محقر و باصفایش هیچگونه وسائل تجملی وجود نداشت و در سادهترین وضع ممکن زندگی میکرد، یک فرش و چراغ خوراکپزی و یک رختخواب و چند پتو و چند دست لباس و یک جانماز و چندین ظرف غذاخوری و یک رادیو کوچک و تعدادی کتاب، کل دارائی او را در آن اتاق پر از معنویت تشکیل میداد.
محمد بسیار آرام، محجوب، سر به زیر، کم حرف، مؤمن، انقلابی، با وقار، متواضع، صبور، سادهزیست، مهربان و خوشبرخورد بود که تمام این صفات پسندیده، چهره زیبا و ظاهر آراستهی او را دوست داشتنیتر میکرد. خیلی آرام و شمرده و کمی با لهجه صحبت میکرد. در این چند سال هیچوقت صدا و خنده بلند و شوخیهای رایج از او ندیدم و نشنیدم. کاملاً مقید به مسائل شرعی و آداب اجتماعی بود. اگرچه دوران دانشجوئی اقتضا میکند که دانشجویان معمولاً اهل شوخیها و شیطنتهای خاصی باشند و به هر دلیل و هر طریقی یکدیگر را بخندانند و حتی این خصوصیات بین مذهبیها و بسیجیها هم رواج داشت (و دارد) ولی محمد اصلاً اهل این حرفها نبود و حتی اگر نکته یا موضوع خندهداری میدید و میشنید با صدای بلند نمیخندید و به یک خنده کوتاه و یا لبخندی ملیح اکتفا میکرد و اگر احساس میکرد که آن موضوع خندهدار، غیر شرعی است چهره در هم میکشید و با آرامش و دلسوزی تذکر میداد. به همین خاطر بچهها، در حضور او خیلی چیزها را رعایت میکردند.
در آن دوران، عدهی بسیاری از دانشجویان فقط به فکر درس خواندن و فارغالتحصیل شدن بودند و هیچ گرایشی به هیچ تفکر انقلابی یا ضد انقلابی نداشتند، عدهی کمی دنبال فساد و بیبند و باری و عدهای نیز دنبال خرابکاری بودند. یک گروه کوچکتر از تمام گروههای قبل هم وجود داشت که بچهمسجدیها بودند که دیگران آنها را نورچشمیهای حکومت میخواندند و اکثراً متهم به این بودند که بخاطر روابط و سهمیه و این چیزها در دانشگاه قبول شدهاند. بچهمسجدیهای دانشگاه اکثراً تیپ و قیافههای شبیه به هم داشتند و کسانی بودند که در شهر و محلشان هم با مساجد که بزرگترین خاستگاه و پایگاه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بود ارتباط داشتند. تفکرات چپی و راستی در حد امروز بین مذهبیها وجود نداشت، وجه اشتراک تمام تشکلها و نهادهای مذهبی و دانشجوئی فقط جنگ و حفظ آرمانهای انقلابی بود. این گروه در کنار درس و فعالیتهای دیگر اجتماعی و سیاسی معمولاً هنگام عملیاتها یا در تابستانها به جبهه میرفتند و بعضاً شهید یا مجروح یا اسیر میشدند و در هر حال دیگر به دانشگاه برنمیگشتند و یا توسط گروهکهای ضد انقلاب داخلی ترور میشدند، به همین خاطر دائم از تعداد بچه مسجدیها کم میشد و اگرچه در هر ترم تعداد کمی از دانشجویان جدیدالورود جای آنها را در سنگر مسجد دانشگاه پر میکردند ولی آنها هم بعد از مدتی به جبهه میرفتند و تعداد مسجدیها همچنان رو به نقصان بود.
سال تحصیلی 66-67 که آخرین سال تحصیلی ما و آخرین سال جنگ تحمیلی بود جبههها واقعاً وضعیت خوبی نداشتند و این مسئله باعث نگرانی شدید محمد شده بود. به این خاطر تصمیم گرفته بود درس را رها کند و تا پایان جنگ به جبهه برود البته کسی نمیدانست جنگ چقدر طول خواهد کشید. بارها با او صحبت کردم که یک ترم بیشتر به فارغالتحصیلی ما باقی نمانده و ما که قبلاً به جبهه رفتهایم بعد از اتمام درس هم میرویم، جنگ هم که حالا حالاها ادامه دارد و حضور ما در این چند ماه سرنوشت جنگ را تغییر نمیدهد ولی او قبول نمیکرد و معمولاً حرفهائی قریب به این مضامین میزد که اگر در همین چند ماه، ایران در جنگ شکست بخورد یقیناً کار انقلاب هم تمام است، آن وقت چه جوابی برای امام و این همه شهید داریم؟ (و یا) تنها گذاشتن امام در این شرایط حساس، شرمندگی ابدی به دنبال دارد (و یا) حتی اگر نشود سرنوشت انقلاب و جنگ را تغییر بدهیم باید تکلیف خودمان را مشخص کنیم سرنوشت خودمان را تغییر دهیم (و یا) درس همیشه هست ولی جنگ همیشه نیست، اگر درسمان هم تمام نشد نشود …
او دیگر نمیتوانست فضای شهر و دانشگاه را تحمل کند و نهایتاً با سپاه فجر استان فارس به جبهه رفت و در حالیکه مسئولیتی در یکی از گردانهای عملیاتی داشت در اواخر خرداد 67 یعنی روزهائی که ما مشغول آخرین امتحانات خود در دانشگاه شیراز بودیم او در کربلای شلمچه آخرین واحدهای درس ولایتمداری و پایداری را در دانشگاه خونین دفاع مقدس گذراند و در آخرین روزهای جنگ بوسیله ترکش خمپارهای با مدرک عالی شهادت فارغالتحصیل شد. انگار کاروان عاشورائیان تاریخ و قطار راهیان ملکوت فقط منتظر سوار کردن او بود…
محمد، شهید میزیست و آنقدر خوب و پاک بود که همهی دوستان نگران از دست دادنش بودند. یک سر مویش به دنیا وصل نبود و زمین و زندگی زمینی خیلی برایش تنگ و بی ارزش بود. محمد از کسانی بود که خدواند او را برای خود ساخته و پرداخته بود و بدون شک اگر شهید نمیشد به حقش و به هدف خلقتش نمیرسید و شاید به طریقی دیگر از دنیا میرفت و به حلقهی مقربین و کارگزاران هستی میپیوست.
اگرچه ما جشن فارغالتحصیلی نداشتیم ولی هنگام فارغالتحصیل شدن ما تعداد زیادی از دوستان قدیمیمان که اهل مسجد دانشگاه بودند شهید شده بودند و لذا گرامی داشتن یاد شهید محمد مرآتی به منزلهی گرامی داشتن یاد تمام آن عزیزان گلگون کفن است که هر وقت به یاد آنها میافتم شدیداً احساس دلتنگی میکنم و تأسف میخورم که چرا جای آنها در جامعه ما که نیاز حیاتی به وجود آنها دارد خالی است ولی یقین قلبی دارم که آنها حاضر و ناظرند و اگر انقلاب هنوز پر صلابت و پابرجاست بخاطر هدایتهای معنوی آنهاست که ظاهراً نیستند نه بخاطر ما که ظاهراً هستیم.
روحشان شاد و یادشان گرامی
والسلام
[1] - شهید محمد مرآتی ، فرزند : هوشنگ، اهل تویسرکان، تاریخ شهادت: 23 خرداد 1367 در کربلای شلمچه، محل دفن: گلزار شهدای شهر تویسرکان
روحشان شاد و یادشان گرامی
والسلام – محمد حسین صادقی – زرقان فارس - 8/8/1392
با تشکر از جناب آقای مهربان از بنیاد شهید تویسرکان بخاطر مهربانی و راهنمائی و صفایش.