گزارشی از شروع جنگ تحمیلی در نفت شهر
فصلی از کتاب سرابهای سبز - خاطراتم از آغازین روزهای جنگ در نفت شهر و گیلانغرب.
با سلام و عرض ادب خدمت دوستان
و بعد
در آستانۀ هفتۀ دفاع مقدس و سالگرد شروع جنگ تحمیلی، درود میفرستیم به روح پاک و ملکوتی امام راحل و تمام شهدا و ایثارگران بویژه عزیزانی که در نفت شهر مفقودالاثر شدند و هنوز بعد از حدود چهل سال هیچ نشان و خبر و اثری از آنها نیست، با آرزوی صبر جمیل و اجر جزیل برای خانوادههایشان مخصوصاً مادران داغدار و منتظرشان، اگر زنده باشند و اگر از دنیا رفتهاند، اجرشان عالی و درجاتشان متعالی در فردوس برین.
اسامی تعدادی از مفقودین نفت شهر
ستوان حسنعلی فتحی اهل هرسین که در اولین روز عقب نشینی با هم بودیم
گروهبان ....پرویز(قربان)شیرمحمدجوزانی شماره پلاک 5-ل21 50144690
استوار ...... صفر علی جعفری نام پدر:صدقلی
سرباز.....نادر یاریاب نام پدر:محمدعلی
گروهبان .....عزت الله منفرد
گروهبان .....حسن محمدقاسملو
قاسمی سرباز
میری سرباز
اقبالی سرباز
از دوستان و همرزمان و کلیه کسانی که از این شهدای گرانقدر اطلاعی در دست دارند و یا آنها را میشناسند استدعا دارم با اینجانب محمد حسین صادقی 09176112253 و یا دوست عزیزم جناب آقای رضا شیرمحمدجوزانی با شماره 09366415600
تماس بگیرند. این عزیزان در پدآفند هوائی نفت شهر در ماههای قبل از جنگ بوده اند یعنی همان زمانی که آتشبار ما آنجا بود.
روحشان شاد و یادشان گرامی
=============================
با آرزوی سرنگونی جهانخواران و جنگ افروزان و ایدی داخلی و خارجی آنها
و نابودی داعش و اسرائیل و آل سعود
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
22/6/1396 زرقان فارس
محمد حسین صادقی
بیسیمچی دیدبان آتشبار دوم گردان 317 توپخانه لشکر 81 زرهی کرمانشاه در سالهای 1359 و 60 در نفت شهر و گیلانغرب.
از راست به چپ: خودم (محمد حسین صادقی) و همرزمان و همشهریان عزیزم رحمت الله امین زاده و سید محمد حسینی در پاسگاه سه تپان نفت شهر، چندین روز قبل از شروع جنگ تحمیلی. رحمت در آن منطقه اسیر شد و دهسال در اسارت دشمن بعثی بود.
===========================
فصل چهارم
آغاز هجوم متجاوزین بعثی به خاک پاک ایران
روز 31 شهریور 59 منطقهی نفتشهر از همان اول صبح حالت غریبی داشت، گرد و خاک در هوا پراکنده بود و آفتاب، رنگ پریده به نظر میآمد. ما در پاسگاه سلمانکشته مستقر بودیم و از آنجا تمام مناطق روبرو (در خاک عراق) را زیر نظر داشتیم ولی هیچ تحرکی از روبرو مشاهده نمیشد که بخواهیم درخواست آتش کنیم. با قمری 1 در ارتباط بودیم و گاهگاهی به سؤالات مرکز پاسخ میدادیم. رادیو کوچک ستوان فتحی در گوشهای روشن بود و مطالب عادی پخش میکرد. من فرکانسهای بیسیم را لحظه به لحظه به هم میزدم و روی خط نیروهای خودی میرفتم و به مکالمات آنها گوش میدادم. در شبکههای بیسیم غوغایی بود، همه از کمبود مهمات مینالیدند و تقاضای مهمات و نیرو میکردند. ما برای تغییر فرکانس، باید به مرکز گزارش میدادیم که مثلاً پنج دقیقه به جای دیگر میپریم و باز میگردیم. لذا زیاد نمیتوانستیم به گشت و گذار در فرکانسهای دیگر بپردازیم، باید هر لحظه آماده یا اصطلاحاً «به گوش» بودیم. در همین وضعیت پس از بررسی کوتاه فرکانسهای نیروهای خودی نیز فهمیدیم که دیشب یکی از پاسگاهها سومار به نام گیسکه به تصرف دشمن در آمده است.
تا پیش از ظهر آتش توپخانه و خمپاره در مناطق دیگر بویژه در منطقهی خانلیلی جریان داشت البته تیرهای پراکندهی توپ به مناطق تحت نفوذ ما هم اصابت میکرد ولی ما به خاطر کمبود مهمات نمیخواستیم جواب دهیم. چندین بار هلیکوپترهای عراق از داخل مرز سومار و نفتشهر وارد مرز هوایی ما شدند و پس از مواجه شدن با آتش ضد هوائی دوباره به داخل خاک خود برگشتند و احتمالاً عملیات شناسایی انجام دادند. حدود ظهر، سر و کلهی یک ستون زرهی و پیاده از طرف سومار پیدا شد که آهسته به سمت نفتشهر حرکت میکرد. این ستون از جائی که ما بودیم با چشم غیر مسلح هم به خوبی دیده میشد ولی جزئیات آن ستون معلوم نبود. هنوز کل ستون از پشت تپهها بیرون نیامده بود. گاهی میایستادند، حرکت میکردند، به عقب بر میگشتند دوباره جلو میآمدند و هیچگونه صدای تیراندازی سلاحهای سبک و سنگین از آن ناحیه به گوش نمیرسید و ما هر لحظه آنها را با دوربین زیر نظر داشتیم. قرار بود در همین روز نیروهای جایگزین ما از همین راه به نفتشهر بیایند و مأموریت دو ماههی ما تمام شود. از طرفی، فکر میکردیم که دولت ایران، متوجه وخامت اوضاع شده و نه فقط نیروهای جایگزین ما، بلکه نیروهای دیگر را هم بدون سر و صدا به منطقه اعزام کرده است. در چند روز گذشته شایع شده بود که قرار است لشکر خراسان از همین راه به منطقهی نفتشهر بیاید چون مسیر قصرشیرین به نفتشهر پس از تصرف گروهان خانلیلی توسط عراقیها بسته شده بود. در هر حال، ورود این ستون نظامی بدون حتی یک درگیری وقوع آن شایعه را تقویت میکرد، فکر میکردیم که راه را گم کردهاند و نیاز به راهنما دارند. از همان لحظهی اول، موضوع را به مرکز آتشبار گزارش دادیم. وقتی که آخرین خودروهای آنها از پشت تپهها پدیدار شدند دیدیم که حتی مینیبوس نظامی هم به همراه دارند، دوباره مراتب را گزارش دادیم. سروان پورکند با ما تماس گرفت و گفت من به طرف آنها میروم تا وضعیت را مشخص کنم و از این بلاتکلیفی بیرون بیاییم. لذا با جیب نظامی از موضع آتشبار بیرون آمد و وارد جاده نفتشهر- سومار شد و ما با او هر لحظه در تماس بودیم. فرمانده داشت روبروی ستون نظامی پیش میرفت، تقریباً به فاصله چند صد متری آنها که رسید جیپ سریعاً دنده عقب گرفت و دور زد و صدها رگبار به طرف جیپ شلیک شد، در همین حال فرمانده پشت بیسیم فریاد زد: بزنید، دشمن است... و زیر رگبار گلولهها به سرعت از آنها دور شد و به طرف موضع آتشبار خودمان برگشت. در همین حال نیز به نیروهای توپخانه دستور داد که توپها را به داخل خاک خودمان برگردانند و به ما گفت بگذارید کاملاً جلوتر بیایند و تا دستور نداده تقاضای آتش نکنیم. علتش هم این بود که مهمات کافی نداشتیم. اصلاً با عقل جور در نمیآمد که یک ستون بزرگ زرهی دشمن بدون کوچکترین مانعی و بدون هیچ سر و صدایی کیلومترها در خاک ما و پشت سر ما پیشروی کرده باشد، من که واقعاً فکر میکردم نیروهای جایگزین یگان ما هستند که برای تعویض ما آمدهاند، حتی اگر فرمانده هم میدانست که آنها دشمنند دستورات خاصی برای مقابله با آنها به ما میداد و با یک جیپ نظامی عادی به تنهایی برای شناختن و راهنمایی آنها به سمتشان نمیرفت. در ضمن فهمیدیم که چندین گلوله به جیپ خورده ولی سرنشینان آن آسیبی ندیدهاند.
اگرچه دیشب پاسگاه گیسکه در منطقه سومار سقوط کرده بود ولی نمیشد نتیجه گرفت که با سقوط یک پاسگاه راه ورود عراقیها کاملاً باز شده باشد چون اولاً پاسگاهها و نیروهای دیگری هم در آن منطقه حضور داشتند که بتوانند مانع ورود عراقیها به داخل کشورمان بشوند، ثانیاً بحث سقوط پاسگاهها و آزاد کردن (و یا آزاد شدن) آنها در دو ماه گذشته به امری کاملاً طبیعی تبدیل شده بود، ثالثاً سقوط یک پاسگاه به هیچ وجه نمیتوانست دلیلی بر سقوط کل منطقه باشد. لذا علیرغم اینکه در هفتههای گذشته پیشروی دشمن را پیشبینی کرده بودیم ولی اصلاً فکر نمیکردیم در این حجم وسیع به راحتی وارد خاک ما شده باشند. انتظار داشتیم که دشمن قبل از هجوم به خاک ما آتش تهیه بریزد و چون اینکار را نکرده بود حدس میزدیم که اینها نیروهای تازهنفس خودی باشند. درست است که راههای مواصلاتی تقریباً بسته شده بودند ولی اگر مسؤولین ایرانی نیروهای پیاده و مردمی را با همان سلاحهای سبک از طریق کوه و تپههایی که پشت سرمان بود به منطقه اعزام کرده بودند میتوانستند هم راهها (بویژ در منطقهی سومار) را باز کنند و هم به نیروهای دشمن که در منطقهی ما شدیداً آسیبپذیر بودند ضربات مهلکی وارد نمایند.
ستون دشمن که تا قبل از این، آهسته حرکت میکرد و گاهی میایستاد تا واکنش نیروهای ایرانی را بسنجد، حالا دیگر سرعت گرفته بود و کل ستون نظامی در دیدرس و تیررس ما قرار داشت و ما میدانستیم که برگرداندن سمت توپها به داخل خاک خودی وقت میگیرد و گروه هدایت آتش باید به ثبت تیر جدید بپردازد. تا فرمانده به موضع رسید چند تا از توپها آمادگی خود را اعلام کردند، دیگر نباید فرصت را از دست میدادیم. گروهی از پاسداران و نیروهای ژاندارمری با شنیدن اوضاع، از نفتشهر به سمت نیروی دشمن در منطقهی ما حرکت کردند و قرار شد قبل از اینکه آنها به نیروهای دشمن نزدیک شوند، اول با توپخانه آنها را تار و مار کنیم چون اولاً با آن تعداد کم نمیتوانستند با آن ستون بزرگ زرهی و پیادهی دشمن درگیر شوند، ثانیاً اگر درگیر هم میشدند ممکن بود زیر آتش ما قرار گیرند.
بعد از ظهر بود که اولین شلیکهای آتشبار ما روی نیروهای دشمن ریخته شد و ما با دیدبانی دقیق توانستیم در همان تیرهای اول، آتش را به وسط ستون دشمن بکشانیم. حالا تمام توپهای ما بصورت آتشباری با تمام توان روی نیروهای دشمن آتش میریختند و لحظه به لحظه ستونی از دود بالا میرفت. تعدادی از خودروهای دشمن اقدام به فرار کردند که با آتش ما راه آنها بسته شد و زمینگیر شدند. در عرض نیم ساعت ستون نظامی دشمن کاملاً از هم پاشیده شد و تانکها و خودروهای آنها در تپه ماهورهای اطراف جاده پراکنده و پنهان شدند، در همین حال ما آتش را قطع کردیم و نیروهای سپاه و شهربانی خودشان را به نیروهای دشمن رساندند، نیروهای ژاندارمری که در پاسگاهها بودند نمیتوانستند به پایین بیایند چون مسئولیت حفاظت از پاسگاههای خود را به عهده داشتند اما تعدادی از تانکهای ما که در دامنهی پاسگاهها مستقر بودند نیز قدرتمندانه با دشمن درگیر شده بودند. در همین حال، تعدادی از تانکهای دشمن با سرعت عقبنشینی کردند و یا در تپه ماهورها از دید خارج شدند، باقیماندهی خودروها و تانکها به دست نیروهای ما افتادند و تعداد زیادی را هم اسیر کردند و با دست پر و بدون تلفات جدی به نفتشهر باز گشتند.
امروز وضعیت دیدبانی و هدایت آتش کاملاً با روزهای قبل تفاوت داشت. در روزهای قبل توپخانه ایران در پشت سر ما قرار داشت، ما وسط بودیم و دشمن روبروی ما (در خاک خودش) بود ولی امروز که دشمن وارد خاک ما شده بود بین ما و توپخانه قرار گرفته بود و ما پشت سر دشمن بودیم یعنی قبلاً باید به داخل خاک عراق شلیک میکردیم و امروز باید به داخل خاک خودمان، و این وضعیت علاوه بر سختیهای نظامیاش برای ما بسیار تلخ و ناخوشایند بود چون باید خاک خودمان را زیر آتش میگرفتیم.
در این چند ساعت تا عصر، چندین بار هلیکوپترهای دشمن به کمک نیروهایشان آمدند ولی از آنجا که دیگر نیرویی برای آنها باقی نمانده بود پس از مواجه شدن با آتش سلاحهای سبک و پدآفند ضد هوایی، چندین راکت به سمت نیروهای خودی شلیک کردند که هیچکدام هم به هدف نخوردند ولذا با سرعت منطقه را ترک کردند. دشمن در اولین حملهی خود به نفتشهر، شکست سنگینی خورده بود ولی هنوز تعدادی از نیروهای پیاده و تانکهای آنها در تپه ماهورها مخفی شده بودند که کشف و پاکسازی آنها نیاز به نیروهای بیشتری داشت و ما پیوسته تقاضای مهمات و نیروهای کمکی میکردیم.
طرفهای عصر تانکهای عراقی دوباره به حرکت درآمدند، معلوم بود که قصد پیشروی مجدد دارند، ما مراتب را گزارش دادیم و تقاضای آتش کردیم ولی با کُد گفتند که مهمات کم داریم و باید منتظر پرندهها بمانیم. عراقیها نسبت به ظهر با ترس و احتیاط بیشتر و سرعت کمتر عمل میکردند و ما آنها را به وضوح میدیدیم و حسرت میخوردیم که نمیتوانیم روی سرشان آتش بازدارنده بریزیم. بعد از ساعتی از بس خواهش و التماس کردیم با تقاضای ما موافقت شد و گفتند به خاطر کمبود مهمات، سعی کنیم تیرها را به هدر ندهیم. لذا آتش مجدد ما شروع شد و با توجه به ثبت تیرهای ظهر، دوباره ستون عراقی را زیر آتش گرفتیم و باعث توقف و پراکنده شدن آنها شدیم. خواهش و تقاضای فرماندهان ما از نیروهای بالادست برای دریافت کمک و مهمات نیز همچنان از طریق بیسیم ادامه داشت. مرکز برای ارتباط با مراجع مافوق از فرکانسهای دیگر و بیسیمهای قویتری که در اختیار داشت استفاده میکرد ولی نتیجه مذاکراتشان را به ما هم میدادند. در همین حال غرش شکاری بمبافکنهای ایران در آسمان پیچید و حجم عظیمی از آتش روی سر متجاوزین بعثی ریختند و ستون آنها کاملاً از هم پاشیده شد و ستونهای دود به آسمان بالا رفت، با تماشای این وضعیت، نیروهای ما دوباره جان گرفتند و به پیروزی امیدوارتر شدند. دیگر خبری از ستون نظامی عراقیها نبود و ما حرکت پراکندهی باقیماندهی آنها را که به طرف سومار عقبنشینی میکردند میدیدیم و امید داشتیم که دیگر برنگردند و مهمات و نیرو به نفتشهر برسد.
هوا کمکم داشت غروب میشد که مرکز از ما خواست به جای شب قبل برگردیم و ما خسته و کوفته و گرسنه و تشنه از روی ارتفاعات به سمت پاسگاه سانواپا حرکت کردیم. در تماسهای مکرری که در مسیر با مرکز داشتیم فهمیدیم که فرمانده، پیروزی نیروهای خودی را با بیسیم به ستاد لشکر گزارش داده و مجدداً تقاضای مهمات و نیرو کرده است. از طرف نیروهای دیگر هم همین گزارشات به ردههای بالا مخابره شده بود. در ضمن، از طریق بیسیم فهمیدیم که حدود 60 نفر از نیروهای دشمن اسیر شدهاند و در زندان شهربانی و سپاه نفتشهر نگهداری میشوند. البته هر لحظه بر تعداد این اسرا افزوده میشد که ما تعداد دقیق و نهایی را نفهمیدیم. در این وضعیت نیروهای سپاه و شهربانی اگر هیچ مشکل و مأموریت دیگری هم نداشتند، نگهداری از این اسرا و کشف اطلاعات از آنها و تغذیه و درمان آنها نیاز به حداقل یک گروهان نیرو و کلی امکانات داشت که نیروهای ما حتی برای خودشان هم مهمات و غذای کافی نداشتند.
پاسی از شب گذشته بود که به پاسگاه سانواپا رسیدیم و مورد استقبال شدید فرمانده و بچههای پاسگاه قرار گرفتیم. آنها ما را در آغوش گرفتند و ضمن تعریف و تمجید از شاهکار امروز ما، برایمان چای و غذا (که همان کنسرو بود) آوردند. شب، منطقه، تقریباً آرام بود و گاهگاهی صدای حرکت خودروهای سنگین و زرهی دشمن و صداهای شلیک سلاحهای سبک و سنگین از دور و نزدیک به گوش میرسید ولی هیچ تحرک مشکوکی در اطراف ما نبود. ستوان فتحی اگرچه حال مساعدی نداشت ولی به خاطر اینکه زحماتش در اولین روز نبرد به ثمری شیرین نشسته بود خوشنود و سرحال به نظر میرسید ولی نگران پاتک و شبیخون دشمن بود، به همین خاطر دستورات خاصی به فرمانده و بچههای پاسگاه داد و روی پتوهایی که در سمت شرقی پاسگاه برای ما انداخته بودند دراز کشید و به خواب رفت. من هم طبق معمولِ هر شب، بیسیم و اسلحه در بغل، به خواب رفتم و در خواب و بیداری «بگوش» بودم.
گلولهی مُنَوّر در روز روشن، یعنی آخرین گلوله
صبح روز بعد یعنی اولین روز مهرماه 59 به محض روشن شدن هوا بیدار شدیم و موقعیت خود را به مرکز گزارش دادیم و دوباره با هماهنگی به طرف دیدگاه سلمانکشته حرکت کردیم و مثل دیروز چند قمقمه آب و مقداری غذا که باز هم کنسرو جیره جنگی بود به همراه بردیم.
پاسگاه سلمانکشته، در اصل، پاسگاه نبود، باقیماندهی یک پاسگاه مخروبهی قدیمی بود که هیچ امکانات و نیرویی در آن وجود نداشت و ما فقط برای دیدبانی به آنجا میرفتیم. علت مخروبه بودنش هم این بود که در جایی قرار داشت که به لحاظ نظامی بیشترین استعداد برای خراب شدن داشت و علاوه بر زیر آتش توپخانه و خمپاره بودن، از پایین به راحتی هدف تیر مستقیم تانکهای عراقی قرار میگرفت، به همین خاطر مخروبه شده بود و اگر ایران آنجا را تعمیر یا مجدداً احداث میکرد، چنان زیر آتش قرار میگرفت که دوباره در کوتاهترین زمان ممکن مخروبه و متروکه میشد. ما هم خیلی با احتیاط به آنجا میرفتیم چون ممکن بود قبل از ما نیروهای نفوذی دشمن و یا دیدبانهای آنها در آنجا سنگر گرفته باشند و یا اطراف آن را مینگذاری کرده باشند اما در هر حال، آنجا یکی از مکانهای بسیار مناسب برای دیدبانی محسوب میشد.
دیشب تا صبح، منطقه ظاهراً آرام بود ولی با توجه به حوادث دیروز به نظر میرسید آرامش قبل از طوفان باشد. اوائل صبح یکباره آتش تهیهی دشمن در حجمی وسیع شروع شد و تمام پاسگاهها و مواضع و شهر و تأسیسات نفتی را زیر آتش گرفتند ولی فرم آتش، شبیه به آتش تهیه نبود چون آتش تهیه را معمولاً روی چند نقطهی خاص میریزند نه بصورت پراکنده و دیوانهوار و در یک مسافت بیست کیلومتری. هدف دشمن علاوه بر روحیه دادن به نیروهای خودش، این بود که توان جدید ما را بسنجد و یا ما باقیماندهی مهماتمان را مصرف کنیم و او پس از اتمام مهمات ما با خیال راحت منطقه را قیچی کند. بعد از تمام شدن آتش تهیه نیز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، ما هم به خاطر کمبود مهمات تقاضای آتش نکردیم اما در اثر این آتش حجیم دوباره قسمتهایی از تأسیسات نفتی ما آتش گرفت و آتش متقابل خمپارههای سپاه نیز دوباره نفتخانهی عراق را شعلهور کرد و دود سیاه و متراکمی از هر دو طرف به آسمان برخاست.
بعد از ساعتی، متوجه شدیم که تانکهای مخفی شدهی دشمن، یکی یکی بیرون میآیند و از دو طرف به سمت جادهی اصلی میروند، تعدادی تانک و نفربر و خودروهای نظامی دیگر هم داشتند از پشت تپههای سومار به آنها ملحق میشدند و ستون نظامی جدید عراق داشت شکل میگرفت و ما مراتب را لحظه به لحظه به مرکز آتشبار گزارش میدادیم، از طرفی، یک ستون زرهی دشمن از سمت شمال به طرف پاسگاه گمرک ایران و یک ستون پیاده آنها هم از سمت غرب به طرف تأسیسات نفتشهر در حال پیشروی بودند. برنامهی قیچی شدن نفتشهر داشت به وقوع میپیوست، با این حساب نصف توپها باید به سمت جنوب (منطقهی ما) و نصف دیگر باید به سمت شمال (منطقهی ستوان لطفی) با 180 درجه اختلاف سمت شلیک میکردند. ستون نظامی دشمن در سمت ما در حال سازماندهی جدید بود و ما فهمیده بودیم که کل مهمات ما فقط باقیماندهی گلولههایی است که در داخل توپها برای روز مبادا نگهداری میکنند و روز مبادا فرا رسیده بود. با این حساب هر توپ حدوداً بیست سی گلوله بیشتر نداشت که چند تای آنها هم فسفری و مُنَوّر بودند یعنی در کل حدود دویست گلولهی جنگی داشتیم و باید یک منطقهی بیست کیلومتری را پوشش آتش میدادیم و اگر گلولههایمان تمام میشد دیگر آن توپهای پیشرفته به هیچ دردی نمیخوردند و با آهن قراضه تفاوتی نداشتند. با توجه به شروع رسمی جنگ در روز گذشته و شکست و عقبنشینی نیروهای عراقی در منطقهی ما و آنهمه عز و التماس و داد و فریاد فرماندهان ما برای دریافت مهمات انتظار داشتیم که مسؤولین ارشد نظامی کشور در شب گذشته به هر طریق ممکن حداقل چند ماشین مهمات برای ما به منطقه بفرستند تا در صورت حملهی مجدد عراق بتوانیم چند ساعت بیشتر با آنها مقابله کنیم ولی از طریق بیسیم فهمیدیم که دیشب مهمات به منطقه ما نیامده و سرنوشتسازترین شب جنگ را مثل بقیه فرصتهای طلایی از دست دادهایم. حالا ما مانده بودیم و تعداد کمی گلوله که یقیناً تا ساعتی دیگر تمام میشد و دشمنی که تا بن دندان مسلح بود و هر لحظه بر حجم نیروهای هجومیاش در خاک ما میافزود و ما در خاک خودمان غریب و بدون پشتیبان رها شده بودیم. در چنین وضعیتی هدفها هم سه قسمت شده بود و دشمن داشت از دو سمت شمالی و جنوبی منطقهی ما را قیچی میکرد و از سمت روبرو نیز به طرف ارتفاعات و پاسگاهها و دیدگاه ما میآمد، هلیکوپترهای دشمن هم وارد عمل شده بودند. وضعیت نیروهای سپاه و ژاندارمری هم از ما بهتر نبود و به اندازه کافی نیرو و مهمات نداشتند که در سه جبهه با دشمن مقابله کنند. از طرفی حجم آتش و حملهی هلیکوپترهای دشمن هم برای نجات اسرا بر روی شهر متمرکز شده بود که امکان هرگونه تحرکی را از نیروهای خودی میگرفت. هواپیماهای دشمن هم لحظه به لحظه وارد فضای ایران میشدند و معلوم نبود به کجا میروند و تیراندازی آتشبار دولول ضد هوائی هم به آنها نمیرسید.
وضعیت کاملاً سخت و پیچیدهای بود، با این حساب نباید حتی یک گلوله هم به هدر میدادیم لذا صبر کردیم نیروهای دشمن دقیقاً به مکان قبلی برسند و ما به همین منظور حرکت آنها را زیر نظر داشتیم و به محض اینکه وسط ستون دشمن به مکان تقریبی قبلی رسید تقاضای آتش کردیم. سه قبضه توپی که به سمت ما بود شلیکهای پیدرپی را شروع کردند و ستون دشمن را که داشت با خیال راحت جلو میآمد، دوباره زمینگیر کرد و ستون نظامی عراق باز از هم پاشیده شد و متوقف گشت. تعدادی از خودروها آتش گرفتند و بقیه در لابلای تپه ماهورها پنهان شدند.
تفاوت حمله دیروز و امروز این بود که امروز نیروهای پیادهی دشمن هم وارد عمل شده بودند و داشتند به طرف ارتفاعات و پاسگاههایی که نیروهای ژاندارمری و ما در آنجا مستقر بودیم پیشروی میکردند و پاسگاههای ما با خمپاره و سلاحهای انفرادی با آنها درگیر شده بودند اما تعداد نیروهای تازه نفس آنها دهها برابر بیشتر از نیروهای خستهی ما بود، علاوه براین، چندین یگان پیاده عراق هم برای تصرف نفتشهر و احتمالاً برای آزاد کردن اسیرانشان در حال ورود به نفتشهر از جبهۀ روبرو بودند. دو ستون زرهی آنها هم از دو ناحیه سومار و تنگاب در حال قیچی کردن منطقه بودند. در حملهی آتشباری ما، ستون عراقیها که داشت از سومار به نفتشهر میرفت متوقف شده بود و آرایش نظامی آنها دوباره در منطقه ما به هم ریخته شده بود ولی با توجه به کمبود مهمات، امکان اجرای آتش روی تک تک آنها نداشتیم، باید آخرین نیرویمان را برای وقتی که مجدداً دور هم جمع میشدند ذخیره میکردیم. حالا وقت هنرنمایی نیروهای پیاده بود که نداشتیم.
معمولاً گلولهی توپ، آسیب جدی به تانک وارد نمیکند مگر اینکه مستقیماً به برجک یا شنی آن بخورد و آنها را منهدم کند یا از کار بیندازد ولی از آنجا که در لابلای تانکهای عراقی نیروهای پیادهی آنها و خودروهای غیر زرهی هم حرکت میکردند آتش توپخانهی ما باعث نابودی آنها و یا هراس در بین آنها میشد و هربار که آتش ما روی ستون عراقیها ریخته میشد فوراً متوقف میشدند و نیروهای پیاده آنها دنبال جانپناه میگشتند و یا به داخل تانکها و نفربرهای زرهی اطراف خود میرفتند.
ستون زرهی دشمن که از سمت شمال و پاسگاه گمرک وارد خاک ما شده بود داشت با سرعت به طرف نفتشهر پیش میآمد ولی ستون زرهی آنها در منطقهی ما (در جنوب نفتشهر) با احتیاط بیشتری عمل میکرد و معلوم بود که برنامه خاصی دارند. حدود ظهر دوباره این ستون هم به حرکت درآمد و راه نفتشهر را در پیش گرفت و اینبار آتش پراکنده و کم حجم ما شروع شد. ما میدانستیم که با توپخانه نمیشود جلو نیروهای زرهی را گرفت چون توپخانه آنهم بصورت آتشباری و در حجم وسیع میتواند کارایی داشته باشد و هراس ایجاد کند و یا نیروها و استحکامات را منهدم نماید ولی دیگر آن آتش کم حجم ما تأثیر چندانی بر روی نیروی انبوه آنها نداشت. تقاضاهای مکرر ما هم برای رسیدن مهمات و نیروهای کمکی به نتیجه نرسیده بود. چندین تانک و نفربر زرهی ایرانی هم که در هفتهی قبل در دامنه پاسگاهها مستقر شده بودند با نیروهای دشمن درگیر بودند ولی یک گروه کوچک تانک (که مهمات آنها هم رو به اتمام بود) هرگز توان مقابله با یک لشکر تازه نفس تانک دشمن را نداشت، علاوه بر این، تانکهای خودی که با دشمن درگیر شده بودند گاهگاهی ناخواسته زیر آتش ما هم قرار میگرفتند.
قطعاً دشمن هم فهمیده بود که مهمات ما در حال اتمام است، در همین حال، باقیمانده ستون نظامی دشمن دوباره روی جاده سازماندهی شد و با سرعت بیشتری به سمت شهر حرکت کرد. نیروهای سپاه و ژاندارمری هم با توجه به اینکه در اطراف نفتشهر شدیداً درگیر بودند نتوانستند دوباره به سمت ما بیایند ولی آتش ما در همان حجم کم روی نیروهای دشمن ادامه داشت و گاهی باعث توقف مجدد آنها میشد. هوا گرم و سوزان بود و آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که ناگهان متوجه شدیم یک گلولهی مُنَوّر که اشتباهاً شلیک شده بود بالای سر ستون دشمن در منطقه ما روشن شد و دشمن با دیدن این صحنه، جان گرفت و صداهای صدها شلیک رگباری تفنگ که از سر خوشحالی دشمن بود در فضا طنینانداز شد. گلولهی مُنَور در روز روشن، یعنی آخرین گلوله.
در طول روز که رادیو روشن بود و اخبار جنگ به همراه سرودهای مهیج پخش میکرد فهمیدیم که فقط نفتشهر تحت تهاجم متجاوزین بعثی نیست بلکه تمام مرزهای غرب و جنوب کشور ما مورد تجاوز بعثیون قرار گرفته است. جنگی که ما وقوع آن را پیشبینی کرده بودیم رسماً شروع شده بود در حالیکه منطقهی نفتشهر، از چند ماه قبل بصورت غیر رسمی درگیر جنگ و تجاوز دشمن بود.
آن روز کل نیروهای مستقر در نفتشهر تا آنجا که من میدانم حدود 250 نفر بودند: حدود 10 نفر پرسنل غیر نظامی شرکت نفت که در تأسیسات نفتی مستقر بودند، کمتر از 10 نفر نیروهای سپاه، حدود 20 نفر نیروهای شهربانی که این دو نیرو در شهر مستقر بودند، 5 پاسگاه ژاندارمری که هر کدام حدود 20 نفر نیرو داشتند و روی ارتفاعات با فاصلهی چند کیلومتر از هم مستقر بودند، آتشبار ما که 6 توپ داشت و تعداد نیروهایش در این دو ماه به حدود 55 نفر کاهش یافته بود، سه توپ جدید آتشبار 3 با حدود 20 نفر نیرو که نزدیک آتشبار ما در تپههای شرق نفتشهر مستقر بودند، و چندین تانک و نفربر زرهی با حدود 25 نفر نیرو که در دامنههای پاسگاهها حضور داشتند، دو قبضه پدآفند هوایی (دولول) هم در کل منطقه وجود داشت که یکی از آنها در تپههای مجاور آتشبار ما مستقر بود و تعداد نیروهای هرکدام از آنها نیز حدود 5 نفر میرسید، علاوه بر این دو دستگاه، کل تجهیزاتمان نیز 9 توپ، کمتر از 10 عدد تانک و نفربر زرهی و تعدادی خمپارهانداز سبک و سنگین (و همه بدون مهمات) و مقداری سلاحها و تجهیزات انفرادی بود، در حالیکه نیروهای دشمن شامل چند تیپ زرهی و پیاده و توپخانه بود و تعدادشان حداقل به ده برابر نیروهای ما میرسید. لذا نگه داشتن آن خط تقریباً 25 کیلومتری (یعنی از شمال پاسگاه گمرک تا جنوب شرقی پاسگاه سانواپا) بوسیلهی حداکثر 250 نفر نیروی خسته و بدون مهمات و آذوقه و پشتیبان در برابر آنهمه نیروی تازه نفس و مجهز دشمن واقعاً امکانپذیر نبود و بر فرض که تمام این 250 نفر، نیروهای یک یگان بودند و فرماندهی واحد هم داشتند و تمام امکانات هم در اختیارشان بود در بهترین وضعیت فقط میتوانستند حدود یک کیلومتر را پوشش دهند نه 25 کیلومتر.
در آن حال، ما از روی پاسگاه مخروبه و متروکهی سلمانکشته، تمام منطقهی خودی و دشمن را میدیدیم، نیروهای پیاده عراقی، علاوه بر اینکه پشت سر ما و در خاک ما بودند، از روبرو و داخل خاک خودشان نیز داشتند به سمت نفتشهر و پاسگاههای روی ارتفاعات و جایی که ما دیدبانی میکردیم پیشروی میکردند. دچار یک بلاتکلیفی کُشنده شده بودیم، دشمن در تمام مناطق اطراف ما در حال پیشروی بود، نیرو نداشتیم، لحظه به لحظه حلقههای محاصره تنگتر میشد، آب و غذایمان تمام شده بود، اخبار جنگ داشت از رادیو پخش میشد و خبرهای ناگوار از بمباران شهرها و سقوط روستاها و مناطق مرزی میداد، با مرکز هم که تماس میگرفتیم میگفت: همانجا بمانید و صبر کنید تا ببینیم چه میشود....
دستور عقبنشینی و اولین روز آوارگی
حدود ساعت 5 عصر ناگهان بیسیم به صدا در آمد و خیلی سریع و سراسیمه در چند جملهی کوتاه به ما گفت: سریعاً عقبنشینی کنید، به هر طریقی میتوانید خودتان را نجات دهید، دیگر منتظر پیام نباشید، خداحافظ....
به این طریق، دستور عقبنشینی داده شد و ارتباط ما با مرکز بیسیم بطور ناگهانی قطع شد. با شنیدن این پیام غیرمنتظره انگار سقف آسمان روی سرم خراب شد، احساس بسیار بدی داشتم، بیاختیار روی زمین نشستم و چندین بار مرکز را صدا زدم: قمری از قمری2 ولی جوابی نیامد. این بدترین خبری بود که در دو ماه گذشته میشنیدم، اصلاً انتظارش را نداشتم، انتظار همه چیز حتی شهادت را داشتم جز عقبنشینی. اگرچه در ماه گذشته حملهی گازانبری عراق را پیشبینی کرده بودیم ولی هرگز به موضوع عقبنشینی فکر نکرده بودم. در طول دوران آموزشی در بیرجند و کرمانشاه هم هیچگاه به موضوع عقبنشینی اشاره نشده بود، خودم هم هرگز پیشبینی نمیکردم که یک روز ممکن است با چنین دستوری مواجه شوم و اگر شدم چکار باید بکنم. البته همیشه حدس میزدم که ممکن است یک روز در یکی از همین دیدگاهها به محاصرهی نیروهای نفوذی دشمن در آیم و به همین خاطر همیشه به دوستانم میگفتم اگر خدای نکرده یک روز محاصره شدم آخرین نارنجکم را خرج خودم و دشمن میکنم.
تا آن ساعت اگرچه بعد از دو ماه مقاومت جانانه تمام توان نظامی خود را از دست داده بودیم و از لحاظ جسمی نیز دیگر تاب و توانی نداشتیم ولی هنوز روحیهای قوی داشتیم و احساس شکست نمیکردیم اما کلمهی عقبنشینی یکباره تمام غرور و باورهای ما در هم شکست. اگر گفته بودند بجنگید تا کشته شوید خیلی بهتر از این بود که بگویند به هر طریقی که میتوانید عقبنشینی کنید و خودتان را نجات دهید، در صورت اول اصلاً احساس شکست نمیکردیم و بلکه روحیهمان نیز قویتر میشد ولی دستور عقبنشینی تمام غرور ایرانی و حیثیت سربازی ما را در هم کوبید و روحیهی دفاعی ما را شدیداً متزلزل کرد، آن زمان بود که شکست واقعی را تجربه و باور کردیم و تبدیل به مردههایی متحرک شدیم.
در یک هول و هراس آمیخته با خستگی و گرسنگی و تشنگی به سر میبردیم و دشمن هر لحظه داشت از چند طرف به ما نزدیکتر میشد. فرکانسها را تغییر دادم و روی خط ژاندارمری رفتم، داد و فریاد پاسگاهها بلند بود و از نداشتن مهمات و نزدیک بودن نیروهای دشمن مینالیدند و بعضی از آنها اعلام سقوط میکردند. در همین حال، به فرکانس خودمان بازگشتم و چندین بار دیگر مرکز را صدا زدم ولی جوابی نیامد، به ستوان فتحی که نشسته به دیوار پاسگاه مخروبه تکیه داده بود و در فکر بود گفتم باید چکار کنیم؟ آهی کشید و گفت: راهی جز عقبنشینی نیست، ولی چگونه؟ تا کجا؟ عقبنشینی هم قانون دارد، شاید این دستور عقبنشینی یک تاکتیک جنگی است و اعضای آتشبار در جایی نزدیک به موضع، در انتظار ما نشستهاند تا دوباره سازماندهی شویم و برگردیم.
او یک نظامی کارکشته بود و تمام اصول و فنون رزم را میدانست و سالها در ارتش خدمت کرده بود. در ضمن از موضوع تشویق شدن من در صبحگاه لشکر 81 هم اطلاع کامل داشت و در مسائل مختلف با من مشورت میکرد. در این وضعیت هم نظر مرا جویا شد، گفتم: اگر بمانیم تا نیم ساعت دیگر اسیر میشویم و اگر برویم راهی طولانی و خطرناک در پیش داریم و من راه دوم را انتخاب میکنم.
از آنجا که ما وسیلهی نقلیه نداشتیم، پیادهروی در آن مسیر تقریباً ده کیلومتری با آن حال و روزی که ما داشتیم ساعتها طول میکشید تا به نفتشهر برسیم. لحظهی سخت انتخاب بود و شمارش معکوس برای اسارت ما شروع شده بود. فرصت تصمیمگیری کم بود و هر لحظه نیز کمتر میشد. بالاخره ستوان هم راه دوم را انتخاب کرد و با توکل به خدا از پاسگاه سلمانکشته سرازیر شدیم.
داشتیم از دامنهها پایین میآمدیم در حالیکه آسمان پر از صدای هواپیما و هلیکوپتر بود. رادیو ستوان فتحی همچنان روشن بود و سرود خلبانان (که قسمتی از آن به زبان آذری است) پخش میکرد و من مرکز را صدا میزدم، درگیری از زمین به آسمان کشیده شده بود، هواپیماهای ایران تا آن زمان چند بار مواضع و ستون عراقیها را بمباران کرده بودند و جنگ و گریز آنها با هواپیماهای دشمن در آسمان ادامه داشت، عملیاتهای هوایی که تمام شد ستون نظامی دشمن که در منطقه متلاشی شده بود به همراه نیروهای تازه نفس دشمن که از پشت تپههای سومار بیرون آمده بودند دوباره روی جاده شروع به پیشروی کردند و با پیشروی آنها راههای خروج ما هر لحظه بستهتر میشد. در حال پایین آمدن، یکباره صدایی ناشناس که بدون کد حرف میزد روی خط آمد و دوباره همان پیامهای اولیهی عقبنشینی را خیلی سریع تکرار کرد و دوباره قطع شد. به همین خاطر فکر میکردم دوباره روی خط میآیند و ما را راهنمایی میکنند چون دفعهی اول هم که دستور عقبنشینی دادند گفته بودند که دیگر منتظر تماس نباشیم ولی تماس برقرار شده بود، به همین خاطر من گاهگاهی مرکز را صدا میزدم هرچند هیچ جوابی نمیشنیدم.
در شرایط عادی اگر میخواستیم پیاده از دیدگاه سلمانکشته مستقیماً به موضع آتشبار برگردیم میتوانستیم پس از رسیدن به دامنهی ارتفاعات از عرض جادهی سومار-نفتشهر عبور کنیم و در یک راهپیمایی دو ساعته در تپهماهورها به موضع آتشبار برسیم ولی حالا که جاده در تصرف دشمن بود مجبور بودیم کل طول جاده را از طریق شیارهای غربی آن طی کنیم تا به نفتشهر (که هنوز تصرف نشده بود) برسیم و از آنجا از طریق تپهها و شیارهای شرقی جاده دوباره همین مسیر را (البته با کمی انحراف به چپ) برگردیم تا به نزدیکی موضع آتشبار برسیم. اما اگر قبل از رسیدن ما به نفتشهر، شاخههای گازانبری نیروهای دشمن در حوالی نفتشهر به هم میرسیدند دیگر هیچ راه خروجی برای ما باقی نمیماند و نمیتوانستیم به شرق جاده برویم. اگر ما تشنه و گرسنه و خسته نبودیم و این رفت و برگشت هم در وضعیت معمولی انجام میشد (یعنی اگر به جای عبور از شیارها، از روی جاده عبور میکردیم) سفرمان حدود پنج شش ساعت طول میکشید اما با وضع نابسامانی که ما داشتیم و وضعیت سخت و پیچیدهای که در منطقه به وجود آمده بود و لحظه به لحظه بدتر میشد بعید بود که بتوانیم تا غروب آفتاب حتی به نفتشهر برسیم و از آنجا که سرعت ستونهای عراقی که از دو طرف داشتند به نفتشهر میرسیدند خیلی سریعتر از سرعت ما بود بر فرض که تا غروب هم به نفتشهر میرسیدیم دیگر فایدهای نداشت چون نیروهای عراقی به هم میپیوستند و محاصره کامل میشد.
بعد از ساعتی که به پایین ارتفاعات و جادهی زیر پاسگاهها رسیدیم حرکت خود را از لابلای شیارهای کنار جاده به سمت نفتشهر ادامه دادیم. حرکت از روی جاده خیلی راحتتر بود ولی ما باید دیده نمیشدیم و به همین خاطر مجبور بودیم از شیارهای اطراف جاده پیش برویم که کار دشواری بود و علاوه بر ایجاد خستگی زیاد، از سرعتمان نیز میکاست، اگر از روی جاده حرکت میکردیم کاملاً از هر طرف در میدان دید نیروهای دشمن قرار میگرفتیم و ممکن بود به ما حمله شود. هر دو از خستگی و گرسنگی و تشنگی بیطاقت شده بودیم ولی وضع ستوان فتحی خیلی بدتر بود. ظاهراً تلاش ما بیفایده بود و نمیتوانستیم تا غروب از بین اینهمه نیروی دشمن که در منطقه پراکنده بودند به پشت خط برویم ولی اگر این حرف را به زبان میآوردم دیگر یک قدم هم نمیتوانستیم به جلو برداریم و هر دو زمینگیر میشدیم، لذا در بین راه دائماً به خودم و او روحیه میدادم و میگفتم: من تمام این راهها و کوره راهها و تپه ماهورها را بلدم، به یاری خدا به موضع آتشبار بر میگردیم و حتماً در آنجا کسی را به عنوان راهنما گذاشتهاند که ما را به نیروهای خودی خواهند رساند.
در بین صحبتها یکبار دیگر بحث احتمال شهادت و اسارت را پیش کشید، من هم جملهی همیشگیام را تکرار کردم و گفتم: من تصمیم گرفتهام یا سالم برگردم و یا در جمع نیروهای دشمن با آخرین نارنجکم کشته شوم. ستوان خیلی محکم گفت: تو اشتباه میکنی، قسمت اول تصمیمت خیلی خوب و منطقی است اما قسمت دوم آن کاملاً اشتباه و غیر منطقی است، به این کار میگویند خودکشی، ما وارد ارتش شدهایم که جانمان را فدای وطنمان کنیم ولی نه با خودکشی، جنگ قانون خودش را دارد، همانطور که باید تا آخرین نفس بجنگیم، اگر هم لازم شد باید اسیر شویم. اسارت هم قسمتی از جنگ است، اگر هر اسیری بخواهد خودش را در جمع دشمن بکشد که دیگر هیچکدام از نیروهای ما زنده نمیمانند، خودکشی نه دستور دین است نه دستور ارتش. بر فرض که تو، خودت و چند نفر از نیروهای دشمن را هم بکشی، هیچ چیز تغییر نمیکند، تازه اگر اسیر بشویم من بیشتر از تو در خطرم. گفتم من هم میدانم که اینکار خودکشی است ولی برای اینکه دچار گناه خودکشی نشوم سعی میکنم در معرض اسارت قرار نگیرم، من اگر ده روز هم اینجا بین نیروهای دشمن بمانم آنقدر لابلای این تپه ماهورها مخفی میشوم و استتار میکنم تا بالاخره یک راه نجات پیدا شود و آزاد به عقب برگردم مگر اینکه تقدیر خدا چیز دیگری باشد.
میدانستم که اسارت در چنان وضعی، ننگ نیست و شاید لازم و واجب هم باشد ولی من تصمیمم را گرفته بودم و محال بود که خودم را تسلیم کنم، من باید آزاد برمیگشتم چون دلم نمیخواست اسیر شوم. در اصل، انفجار آخرین نارنجک در جمع دشمن، آخرین اهرم فشار روحی برای خودم بود تا به آزادی برسم و با توجه به امدادهای الهی که تا آن زمان در آنجا دیده بودم ایمان داشتم که خدا هرگز نمیگذارد آن قسمت دوم تصمیمم عملی شود ولی واقعاً اگر در محاصره قرار میگرفتم حتماً از آخرین نارنجکم به هر قیمتی که شده استفاده میکردم چون این تصمیم را فیالبداهه نگرفته بودم و در دو ماه گذشته و بخصوص بعد از برخورد با آن قمری مرده با توجه به اینکه همیشه در معرض اسارت بودم بارها به آن فکر کرده بودم و برایم تبدیل به نوعی فلسفه شده بود. نمیدانم، شاید هم بعد از دو ماه فلسفهبافی، لحظهی امتحان فرا رسیده بود و میخواستم لجبازی و یکدنگی خودم را محک بزنم. به هر حال، این تصمیم خشن، باوری بود که در روحم شکل گرفته بود و به سادگی قابل تغییر نبود.
در همین حال صدای موتورسیکلتی از پشت سرمان شنیدیم، روی زمین دراز کشیدیم و ستوان با دوربین به موتورسوار نگاه کرد، سپس دوربین را به من داد، موتورسوار را در نگاه اول شناختم، یکی از نیروهای ژاندارمری بود که داشت با سرعت به طرف نفتشهر میرفت. نزدیک ما که رسید بلند شدم و به طرفش دویدم، اول کمی دستپاچه شد ولی وقتی مرا دید ایستاد. ستوان فتحی هم به طرف ما آمد و سلام و علیک کردند، فرصت بحث و حرف نبود، هر دو سوار شدیم و سه پشته با سرعت به سمت نفتشهر حرکت کردیم. در همین حال به ستوان فتحی گفتم: این هم وسیله، بعدش هم خدا کریم است.
نزدیکیهای نفتشهر هلیکوپترهای دشمن در حال تیراندازی به مواضع خودی بودند و با توجه به جایی که آن را زیر رگبار و راکت گرفته بودند فهمیدم که مقر سپاه را هدف گرفتهاند. در همین حال، موتورسوار توقف کرد و از ما خواست پیاده شویم چون تمام جادهها بسته شده بودند، خودش هم مجبور بود از اینجا به بعد بدون موتور به عقب برگردد. ما پیاده شدیم و او به داخل یکی از کوچههای غربی پیچید ما هم از سمت شرقی وارد یکی از کوچهباغها که دارای نخلهای بلندی بود شدیم، در این مسیر تعدادی خرمای کال که در کوچه افتاده بود به سرعت جمع کردم، چندتا به ستوان فتحی دادم و چندتا هم خودم خوردم و به مسیرمان ادامه دادیم. پس از نیم ساعتی راهپیمایی سریع، به تپه ماهورهای بیرونی شهر رسیدیم و مدتی مخفی شدیم تا تمام راهها و وضعیت نیروهای خودی و دشمن را بررسی کنیم.
نفتشهر از سه محور مورد حمله قرار گرفته بود. یکی از ضلع جنوبی، یعنی از طرف سومار و منطقهای که ما در آن بودیم، یکی از سمت شمال (جاده نفت شهر- قصر شیرین) و یکی از هم ضلع غربی یعنی از روبروی پاسگاهها و نفتخانهی عراق که این نیروها اکثراً پیاده و نیروهای دو طرف دیگر اکثراً زرهی بودند. نیروهای عراقی که از طریق نفتخانه در حال پیشروی بودند برای آزاد کردن اسیرانشان که در زندان سپاه و شهربانی نفتشهر نگهداری میشدند آمده بودند و با آتش خمپارهی بچههای سپاه که از داخل شهر برای آنها شلیک میشد زمینگیر شده بودند، خیلی دلم میخواست بروم کمکشان ولی هم مسئولیت نجات ستوان فتحی را به عهده گرفته بودم و هم کار از کار گذشته بود، هلیکوپترهای دشمن هم برای خاموش کردن آتش این خمپارهانداز که یک قبضه بیشتر نبود و زمین و زمان را میلرزاند وارد عمل شده بودند. این صحنه یکی از غرورانگیزترین[1] صحنههای مقاومت در دفاع از نفتشهر بود. دیگر نه نیروی زرهی و توپخانه داشتیم و نه نیروی پیاده که بتوانند جلو ورود دشمن متجاوز به شهر را بگیرند و نیروهای عراقی در تمام مناطق اطراف شهر پراکنده بودند. قطعاً با یک قبضه خمپارهانداز هم نمیشد جلو این همه نیرو را گرفت اما آنچه مسلم بود این بود که آنها هم میخواستند تا آخرین گلوله و آخرین نفس با دشمن متجاوز بجنگند. یکی از هلیکوپترهای دشمن سیاه رنگ و بزرگتر بود و احتمالاً برای انتقال اسرای عراقی آمده بود و دو تای دیگر هلیکوپتر جنگی بودند که دائم چرخ میزدند و به طرف موضع خمپارهانداز سپاه راکت میانداختند و یا آنها را به رگبار میبستند. اما همینکه به آنها نزدیک میشدند با چندین رگبار مواجه میشدند و برمیگشتند چرخی میزدند و از سمت دیگر حمله میکردند، هلیکوپتر سیاه رنگ هم دنبال جایی برای نشستن میگشت ولی جای مناسب گیر نمیآورد. در یک لحظه یکی از هلیکوپترهای نظامی دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در هوا دچار حریق شد و بعد از چند چرخش از میدان دید ما خارج شد. در همین حال دو هلیکوپتر دیگر هم عقبنشینی کردند و به داخل خاک عراق رفتند و پس از مدت کوتاهی هلیکوپتر سیاهرنگ دوباره برگشت.
بعد از چند دقیقه صدای خمپارهانداز سپاه هم قطع شد. معلوم بود که مهمات آنها هم تمام شده است. بعد از این، دیگر صدای سلاحهای سنگین و نیمه سنگین نشنیدیم و فقط صدای تکتیرها و رگبارهای پراکنده به گوش میرسید. آنچه دیده میشد عبور و مرور عراقیها و صدها ستون بزرگ و کوچک دود بود که به هوا میرفت.
تنها نیروی پیادهای که در منطقه وجود داشت و هنوز مقاومت میکرد بچههای ژاندارمری بودند که در بعضی از پاسگاهها با دشمن درگیر بودند. در اصل، نیروهای ژاندارمری را نمیشود نیروی پیاده محسوب کرد، چون در آن منطقه وسیع فقط تعداد کمی پاسگاه به فاصلهی چند کیلومتر از هم وجود داشت و نیروهای هر کدام که به بیست نفر هم نمیرسید فقط میتوانستند پاسگاه خود را حفظ کنند و اجازهی ترک پاسگاه برای مأموریتهای دیگر نداشتند. در فاصلهی خالی بین پاسگاهها هم هیچ نیروی دیگری وجود نداشت. نیروهای دشمن هم بدون هیچ تمهیدات خاصی از همین فاصلههای خالی به ارتفاعات آمده بودند و پاسگاهها را محاصره کرده بودند و با هم درگیر بودند. بدون شک بچههای سپاه و شهربانی هم که زیر آتش هلیکوپترها بودند، دیگر نمیتوانستند از خودشان و از محل اسرای عراقی حفاظت کنند.
حالا دور تا دور ما دشمن بود. تمام پاسگاههای روی ارتفاعات در حال سقوط بودند و جایی که ما تا ساعتی قبل آنجا بودیم به تصرف دشمن در آمده بود و نیروهای عراقی بر روی ارتفاعات، جولان میدادند. پشت سر ما از ناحیه سومار نیز دشمن در حال پیشروی به سمت نفتشهر بود، از ضلع شمالی و غربی (یعنی از طرف نفتخانه و جادهی قصر شیرین) هم دشمن داشت به نفتشهر نزدیک میشد.
بعد از دو ماه تقاضاهای مکرر برای اعزام نیروهای کمکی و مهمات به نفتشهر، در دو هفتهی آخر فقط سه توپ و چند تانک و نفربر زرهی و حدود 50 نفر نیرو به جمع ما اضافه شد و تعدادمان به تقریباً 250 نفر رسیده بود، در عین حال، اگر با همین تعداد هم، مهمات برای ما ارسال کرده بودند معادلهی جنگ تغییر میکرد و حداقل در منطقهی نفتشهر اوضاع به نفع ما رقم میخورد. این تقاضاها در حالی بود که حتی رئیس جمهور و تعدادی از سران ارتش را متقاعد کرد که از منطقهی ما بازدید کنند و کردند ولی وقوع جنگ را جدی نگرفتند و حرف ما را باور نکردند.[2]
ما بعد از دو ماه دفاع و مقاومت در نفتشهر، دلمان میخواست وقتی که پس از اتمام مأموریت به پادگان برمیگردیم مردم شهر و روستاهای مسیر با گل و لبخند و شیرینی به استقبالمان بیایند و دسته گل به گردنمان بیندازند و از ما بعنوان سربازان فاتح یاد کنند، کاری که تا آن روز کرده بودیم در این حد بود و لیاقت این عنوان را نیز داشتیم و اگر مهمات به ما رسانده بودند قطعاً چنان روزی در انتظارمان بود.[3] حتی اگر پودر صابون و بنزین و شیشهی خالی هم در اختیارمان گذاشته بودند میتوانستیم کوکتل مولوتوف (یا بمبهای آتشزا) درست کنیم و تمام تجهیزات نظامی بعثیون را در مدتی کوتاه به آتش بکشانیم و به خاکستر تبدیل کنیم ولی مهمات و نیرو به ما نرساندند و ما علیرغم میل باطنیمان داشتیم عقبنشینی میکردیم و هنوز در محاصره بودیم[4].
در همین وضعیت، پس از بررسی اوضاع از تمام اضلاع با نفتشهر[5] ویران وداع کردیم و با توجه به فرصت کم باقیمانده، برای خروج از حلقههای محاصره مصممتر و امیدوارتر شدیم و سرعتمان را از کف درهها و لابلای تپه ماهورها بیشتر کردیم. نهایتاً در عرض نیم ساعت پیادهروی سریع از شاخههای گازانبری دشمن که در حال پیوستن به هم بودند عبور کردیم و از حلقه محاصره خارج شدیم درحالیکه آفتاب کمکم داشت غروب میکرد. بدون شک اگر موتور، ما را به نفتشهر نیاورده بود نمیتوانستیم از محاصره خارج شویم و اگر از پاسگاه سلمانکشته به پائین نیامده بودیم به موتور نمیرسیدیم. به هر حال، با لطف خداوند از محاصره خارج شدیم و باید به طرف موضع آتشبارمان حرکت میکردیم در حالیکه نیروهای عراقی در نزدیکی ما در حال تردد و تیراندازی بودند و اگر بیاحتیاطی میکردیم ممکن بود اسیر یا کشته شویم.
موضع آتشبار ما در چند روز آخر، باز هم عوض شده بود و پیدا کردن آن با توجه به فرا رسیدن شب مشکل بود. اما من با توجه به بعضی از شواهد و قرائن جای تقریبی آن را میدانستم. حالا دیگر داشتیم در منطقه نیروهای خودی قدم بر میداشتیم و به این خاطر ستوان فتحی باور کرده بود که ما میتوانیم سالم به عقب برگردیم. حداقلش این بود که دیگر در محاصره نبودیم. اما وضع جسمانیاش به شدت بد بود، نمیتوانست راه بیاید، هر چند دقیقه یکبار استراحت میکرد، من هم از لحاظ جسمی تقریباً ناتوان شده بودم و بعد از چند روز گرسنگی و تلاش زیاد، دیگر حال حرکت نداشتم.
شب، از اول شب، مهتاب بود و ماه نسبتاً کامل در شرق آسمان میدرخشید و ما در زیر نور ماه حرکت میکردیم[6]و در این فکر بودیم که کسی یا کسانی در موضع آتشبار منتظر ما هستند، وقتی از پشت بیسیم به ما گفتند خودتان را نجات بدهید فکر میکردیم که دستور عقبنشینی مخصوص نیروهای خط اول و پاسگاههای ژاندارمری بوده و ما باید به موضع آتشبارمان برگردیم. در یک وضعیت بلاتکلیفی و انتظار طاقتفرسا به سر میبردیم و بیسیم دیگر پاسخ نمیداد. فرکانسهای دیگر هم خاموش شده بودند. در عین حال ما بیسیم را روشن گذاشته بودیم تا اگر احتمالاً با ما تماس گرفتند جواب دهیم. فکر میکردیم که نیروهای خودی در همین نزدیکیها مشغول سازماندهی جدید و تجدید قوا برای حمله به متجاوزین هستند و یا میزان عقبنشینی فقط تا دامنهی کوه بلندی است که در سمت شرقی ما قرار داشت. اگرچه دشمن اکنون در خاک ما بود ولی هنوز موضع پدافندی نگرفته بود و کاملاً آسیبپذیر بود، در این مدت دائماً در این فکر بودم که اگر یک گروهان چریکی به منطقه اعزام یا سازماندهی شود با توجه به نوع طبیعت که پر از دره و تپه ماهور بود (و نیروهای دشمن هم هنوز سنگر و جانپناه نداشتند) میشد تکتک تانکهایشان را مثل آب خوردن در یک روز شکار کرد و شهر را پس گرفت.
دشمن برای محاصره کردن سومار و نفتشهر از هیچ نقشه و تاکتیک خاص نظامی استفاده نکرده بود، آوردن چندین ستون نظامی در یک کشور دیگر، بدون هیچ پشتوانه هوایی و زمینی یک اقدام کاملاً جنونآمیز و احمقانه بود. همانگونه که دیروز و امروز، اکثر نیروهایش با کمترین مقابلهای از هم پاشیده شده بودند و بسیاری از آنها کشته و اسیر شده بودند. آنچه باعث پیروزی نهایی آنها شد، برتری در تاکتیکهای نظامی نبود، بلکه تمام شدن مهمات ما باعث جان گرفتن دوبارهی آنها شد. با این افکار، حدس میزدم که نیروهای ما صبح روز بعد، با سازماندهی جدید به دشمن حلمه کنند و بازگشت ما به موضع آتشبار با این هدف صورت گرفت. فکر انتقام از نیروهای متجاوز دشمن مثل آتشفشان در دلم زبانه میکشید و منتظر سازماندهی شدن و حمله مجدد به عراقیها بودم.
حدود یک ساعتی که به سختی راه رفتیم، ستوان فتحی گفت من دیگر نمیتوانم حرکت کنم. من هم مثل او شده بودم و واقعاً راه رفتن در حالت تشنگی و گرسنگی و خستگی شدید مقدور نبود لذا پس از اینکه مطمئن شدیم که تا حدودی از جادهی نفتشهر- سومار (که تنها راه عبور و مرور نیروهای دشمن بود) دور شدهایم، کف یک دره روی زمین افتادیم و در عرض چند دقیقه خوابمان برد.
به این طریق، در اولین روز عقبنشینی که چند ساعتی بیشتر از آن نمیگذشت توانستیم از حلقههای محاصره دشمن خارج شویم و این نکته باعث تقویت روحیهمان شده بود و برای ما یک پیروزی در شکست به حساب میآمد.
از شب تا صبح چندین بار بیدار شدم و اطراف را مورد بررسی قرار دادم، منطقه کاملاً آرام و خاموش بود، گویا دشمن هم بعد از دو روز درگیری و تحمل آن شکستهای سنگین که عاقبت به پیروزیاش منجر شده بود، دیگر توان و حال و حوصله اقدامات نظامی نداشت. فقط گاهگاهی صدای خودروهای نظامی که از روی جاده به سمت نفتشهر یا به طرف سومار حرکت میکردند شنیده میشد.
ما کاملاً از حلقهی محاصره بیرون آمده بودیم و اکنون فقط در سمت غربی ما که جاده سومار- نفتشهر بود دشمن حضور داشت و فاصلهی ما با جاده حدود یک تا دو کیلومتر بود. نفتشهر هنوز بطور کامل به تصرف دشمن در نیامده بود ولی در محاصره بود و دیگر نیروئی در آن وجود نداشت که بخواهد با ورود دشمن مقابله کند. این اولین شبی بود که دشمن مغرورانه با خیال راحت در خاک ما به خوابی خوش فرو رفته بود و درک این وضعیت برای ما خیلی سخت و حقارتبار بود. اگر مسؤولین ارشد نظامی کشور ما واقعاٌ مسئول بودند تا صبح میشد جهنمی برای دشمن ساخت که نفتشهر تبدیل به گورستان متجاوزین بعثی شود و هیچیک از غولهای آهنیشان سالم در نرود. با همین خیالات تا صبح منتظر بودم که بیسیم ما به صدا در آید و ورود نیروهای کمکی را به ما اطلاع دهد تا مثل کابوس در خواب دشمن بریزیم ولی افسوس و هزار افسوس...
روز دوم
صبح با اولین اشعههای آفتاب بیدار شدیم، تقریباً خستگیمان در رفته بود ولی گرسنگی و تشنگی اضافه شده بود. دوباره چند بار با بیسیم با مرکز تماس گرفتم ولی هیچ جوابی نیامد. روی تپه رفتم و مکان تقریبی آتشبار را شناسایی کردم و با ستوان فتحی که از شدت گرسنگی و تشنگی به خود میپیچید، آرام آرام از کف درهها به طرف موضع حرکت کردیم.
بعد از چند دقیقه حرکت، در کف یکی از درهها به یک کامیون نظامی عراقی برخوردیم، همانجا پنهان شدیم و من برای بررسی اوضاع، نزدیکتر رفتم و وقتی که مطمئن شدم که هیچ نیروی عراقی در ماشین یا اطراف آن نیست به سمت آن رفتم. این یکی از ماشینهای عراقی بود که دیروز به غنیمت گرفته شده بود، درهایش باز بود و کاپوت آن بالا رفته بود، اولین کار من جستجو برای آب و مواد خوراکی بود، از پشت ماشین بالا زدم و به داخل قسمت بار آن رفتم، تعدادی کیسه انفرادی و کولهپشتی آنجا بود و قبل از ما کاملاً به هم ریخته شده بودند، یک دشداشه سفید عربی کف خودرو افتاده بود. ناگهان یک جعبهی فلزی شیرینی نظرم را جلب کرد، آن را برداشتم دیدم خالی است ولی چند حبهی شیرینی عربی (چیزی شبیه مسقطی سفت) کف ماشین ریخته شده بود، آنها را جمع کردم و در جعبه گذاشتم و برای ستوان بردم. ستوان با بیحوصلگی یکی از آنها را برداشت و در دهان گذاشت و به زور آن را پایین داد، دوباره جعبه را جلو او گرفتم ولی برنداشت و گفت: آب، فقط آب پیدا کن..... هرچه گشته بودم آب پیدا نکرده بودم. چند پیت فلزی نظامی که مخصوص آب بود در داخل ماشین و بیرون افتاده بودند و خالی بودند، من دو مسقطی باقیمانده را توی دهانم گذاشتم ولی به خاطر خشکی دهانم، به سختی توانستم آن را بخورم. به طرف ستوان فتحی رفتم، دیدم از جلو ماشین بالا رفته و دارد درب رادیات ماشین را باز میکند. گفتم: چکار میکنید؟ گفت: خودکارت را بده. بدون اینکه توجه داشته باشم که او مافوقم است پرسیدم: میخواهید چکار؟ گفت: میخواهم آب بخورم. گفتم: این آب اصلاً مناسب نیست. بیا به جلوتر برویم شاید آب پیدا کنیم. گفت: من دیگر نمیتوانم، هرچه اصرار کردم قبول نکرد و برای بار چندم از من خواست که خودکارم را به او بدهم، واقعاً نمیدانستم که آیا آب رادیات ضرر دارد یا نه؟ خودکارم را به او دادم. لولهی داخلش را در آورد و لولهی اصلی را داخل رادیات کرد و آب را به بالا کشید و خورد و به محض اینکه پایین آمد شروع کرد به استفراغ کردن، فقط آب زرد بالا میآورد، البته دو روز بود چیز درست و حسابی نخورده بودیم که آنها را بالا بیاورد. با هر بار تهوع مثل این بود که میخواست تمام امعا و احشایش را بالا بیاورد. زیر بغل او را گرفتم و در حالیکه دائماً عُق میزد به طرف موضع خودمان حرکت کردیم و بعد از حدود یک ساعت به موضع رسیدیم. در موضع فکر کردم که عقبنشینی ما به پایان رسیده و نیروهای کمکی یا راهنما در موضع در انتظارمان هستند ولی هرچه گشتم هیچکس در موضع نبود و تمام امید و برنامهریزیمان برای رسیدن به موضع پایان یافت و بلاتکلیفی و نگرانیهای واقعیمان از این لحظه به بعد شروع شد ولی هنوز امید داشتم که نیروهای کمکی ما را پیدا خواهند کرد.
وضعیت موضع کاملاً آشفته و دگرگون بود. هرکدام از توپها به سویی خاموش افتاده بودند، کولاس اکثر توپها باز بود و معلوم بود که قبل از عقبنشینی سوزن چکانندهی آنها را بیرون آورده بودند تا دشمن نتواند از آنها استفاده کند، سریعاً تمام موضع را بررسی کردم و توانستم یک پیت فلزی نظامی که کمی آب در آن بود پیدا کنم، آن را به سرعت برای ستوان فتحی بردم و کمی آب روی دست و صورتش ریختم، سپس پیت را جلو دهانش گرفتم و چند جرعه آب نوشید دوباره بالا آورد، بعد از چندین دقیقه، کمکم حالش خوب شد، دوباره آب نوشید و دراز کشید، من هم کمی آب نوشیدم و برای پیدا کردن غذا تمام موضع را جستجو کردم ولی هیچ غذایی پیدا نکردم، تنها چیزی که پیدا کردم مقداری کنارهی نان خشک بود که در مکان زبالهها ریخته بودند. آنها را جمع آوری کردم و توی چفیهام ریختم و برای ستوان بردم. نگاهی به نانها انداخت، یکی از آنها را برداشت و در دهان گذاشت ولی نتوانست آن را بخورد و آن را دور انداخت، خودم هم یکی از آنها را در دهان گذاشتم، مثل سنگ سفت بود، آن را بیرون آوردم، تکه تکه کردم و با زور آب آنها را پایین دادم، سپس مقداری آب روی نانهای توی چفیهام ریختم تا شاید خیس و قابل خوردن شوند.
تا این لحظه نارنجک و تفنگ ژ3 و بیسیم پیآرسی77 همراهم بود، آنها را کنار خاکریز خودرو پست فرماندهی در زیر خاکها پنهان کردم و سراغ ماشین تدارکات که کیسه انفرادی من در آن بود رفتم. با حسرت برای آخرین بار به وسایل شخصیام که تمام دار و ندارم بود نگاه کردم، ناگاه چشمم به شناسنامهام افتاد، آن را برداشتم دولا کردم و در جیب پیراهن نظامیام گذاشتم و پایین آمدم. در هفتهی گذشته، لباس من یک پیراهن نظامی خاکی رنگ، یک زیر پیراهنی تقریباً زرد رنگ، یک شلوار کردی نخودی رنگ و لباس زیر، چفیه و یک جفت کفش سفید کتانی کهنه بود، جوراب و کلاه آهنی هم نداشتم اما ستوان فتحی، علاوه بر کلاه آهنی، لباس رسمی ارتش با درجهی ستوانسومی و پوتین و حمایل نظامی و یک کلت و قطبنما و قمقمه و دوربین و نقشهی منطقه داشت. من از تجهیزات نظامی فقط قمقمه و فانوسقهام را برداشتم، هر دو قمقمه را پر از آب کردم، یکی به فانوسقهی خودم و دیگری را به فانوسقهی او بستم. هنوز مقدار کمی آب در پیت فلزی بود که آن را در سایهی زیر یکی از ماشینها گذاشتم. ساعت حدود 8 تا 9 صبح بود که ستوان فتحی را از جا بلند کردم زیر بغلش را گرفتم و با چفیهی نان خشک که کمی خیس شده بود به سمت کوه بلندی که در شرق ما بود حرکت کردیم.
در این دو هفته هر بار که مرکز را با کُد قمری صدا میزدم بیاد آن قمری مرده میافتادم و مرگ برایم تداعی میشد، به همین خاطر احتمال وقوع مرگ را به خودم تذکر میدادم و پیوسته از خودم میپرسیدم به راستی چرا باید از بین بینهایت اسم و عدد، ما اسم قمری را انتخاب کرده باشیم؟ و چرا از بین آنهمه پرنده باید با جنازهی یک قمری مرده مواجه شده باشیم؟ و چرا از بین آنهمه زمان، باید دقیقاً در روز نامگذاری مرکز به قمری این اتفاق افتاده باشد؟ و چرا در بین آنهمه مکان باید ناخواسته و ندانسته دقیقاً سر راه ما قرار گرفته باشد؟ و سؤالات دیگری که هیچ جوابی جز سکوت و حیرت نداشتند. اگرچه در این دو هفته کلمهی قمری به عنوان یک علامت هشدار دهندهی خطر مرگ دائماً ذهنم را به خود مشغول میکرد ولی از دیروز عصر که ارتباط بیسیمیمان قطع شده بود و دیگر مرکز جواب نمیداد خاطرهی آن قمری مرده بیشتر به یادم میآمد و لحظه به لحظه پدیدهی مرگ را در ذهنم تداعی میکرد. حالا به مرکز آتشبار رسیده بودیم و دیگر مرکزی به نام قمری وجود نداشت، قمری واقعاً مرده بود و طبیعت این راز را بصورت سربسته حدود دو هفته پیش به ما اعلام کرده بود. اگرچه از همان روز که ما کد قمری را برای مرکز و خودمان انتخاب کردیم و آن قمری مرده را (نه در خواب، بلکه در بیداری) دیدیم تا حالا که به مرکز آتشبار برگشته بودیم اوضاع منطقه هر روز و هر ساعت بدتر شده بود و تفکر دربارهی آن قمری مرده ذهن مرا هر لحظه به سرنوشت محتوم مرگ بیشتر سوق میداد و تقریباً به راز آن پی برده بودم ولی اگر این راز را با فرماندهانمان در میان میگذاشتم حتماً به من میخندیدند و مرا خرافاتی میپنداشتند ولی من نمیتوانستم آن علامت غیر طبیعی را تصادفی فرض کنم و هشدار آن را نادیده بگیرم. لذا برای این روزها برنامهریزی ذهنی کرده بودم. قطعاً به دلم اثر کرده بود که ما هم به سرنوشت آن قمری مرده دچار خواهیم شد ولی زمان دقیق و چگونگی آن را نمیدانستم و حالا دقیقاً در وقت مُقدّر و در جریان چگونگی آن مرگ محتوم قرار گرفته بودم.
از دیروز عصر که به ما دستور عقبنشینی داده بودند تا حالا دو نکتهی بسیار مهم دیگر نیز شدیداً ذهنم را درگیر خود کرده بودند. اول اینکه از دیروز تا حالا هرچه با قمری یک تماس میگرفتم او هم جواب نمیداد و این نکته خیلی مرا نگران میکرد چون نمیدانستم چه بلایی به سر ستوان لطفی و سرباز جلالی آمده است و نکتهی دوم که خیلی مرا آزار میداد این بود که چرا مرکز، ارتباطش را پس از اعلام عقبنشینی سریعاً با ما قطع کرد و دیگر به تماسهای ما پاسخ نداد. قطعاً اضطرار آنها به اندازهی اضطرار ما که در چند حلقهی محاصره بودیم نبود و وضعیت ما به مراتب بدتر از وضعیت آنها بود چون آنها در محاصره نبودند و فقط مهمات تمام کرده بودند. جایی که موضع آنها قرار داشت (یعنی همین جایی که ما الان در آن بودیم) هنوز در دسترس نیروهای دشمن قرار نگرفته بود و بر فرض هم که آنها در اضطرار شدید بودند میتوانستند یک یا چند نفر را با بیسیم در مرکز آتشبار یا جایی نزدیک به آن نگه دارند تا به تماسهای ما پاسخ بدهند، حتی اگر این هم ممکن نبود میتوانستند یکی از بیسیمهای پیآرسی را با خود بردارند و به سر کوه مرتفعی که پشت موضع بود (و دشمن هرگز نمیتوانست به سادگی آنجا را تصرف کند) بروند و یا در حال عقبنشینی (که باز از طریق همان کوه انجام میگرفت) با ما در ارتباط باشند. اگر اینطور شده بود مشکل ما تا این حد وخیم و بحرانی نمیشد و حتی اگر نمیتوانستند به ما کمک کنند حداقل آخرین نالههای ما را از پشت بیسیم میشنیدند و در جریان مرگ یا اسارت ما قرار میگرفتند ولی اینطور نشد، شاید دیگر هیچ امیدی به بازگشت یا زنده ماندن ما نداشتند.
به هر حال، من بیسیم خود را که تنها مظهر فیزیکی قمریِ 2 بود در کنار خودرو پست فرماندهی که آشیانهی قمری مردهی ارتباطات ما بود دفن کرده بودم و از بیسیم قلبم برای ارتباط با مرکز ارتباطات عالم هستی استفاده میکردم. تا قبل از آن، فکر میکردم تنها وسیلهای که میتواند صدای ما را به نیروهای خودی برساند و ما را نجات دهد همین بیسیم است ولی از لحظهای که از آن دل کندم ارتباطم با خدا محکمتر و برقرارتر و بیشتر شد و امید و اطمینان داشتم که خداوند اگر بخواهد، بدون نیاز به بیسیم، نیروهای کمکی را برای نجات ما خواهد فرستاد.
در این دو ماه از نظامیان بومی شنیده بودم که پشت این کوه بلند، دشت ویژنان واقع شده که آب کافی هم دارد و کوتاهترین راه به گیلانغرب است، این نکته را به ستوان هم گفتم ولی حال او بدتر از آن بود که بتواند کوهپیمایی کند لذا بعد از کمی راهپیمایی راه شمال را در پیش گرفتیم. حالا دیگر تجهیزات نظامی همراهم نبود و بهتر میتوانستم راه بروم ولی نمیدانستم به کجا میرویم و به کجا خواهیم رسید، آنچه معلوم بود این بود که باید پشت به نفتشهر حرکت کنیم نه رو به آن و همینکار را کردیم.
تا حدود ظهر از کف درهها و تپه ماهورها به سختی حرکت کردیم و یکی دو کیلومتر از موضع دور شدیم. ستوان فتحی به من اعتماد کرده بود و تا حالا هم نتیجهی این اعتماد را که خروج از حلقههای محاصره و اسیر نشدن بود گرفته بود و من لحظه به لحظه در دلم از خدا کمک میخواستم و دعا میکردم که کمکم کند تا این مسئولیت سنگین را به انجام برسانم. در یک هفتهی گذشته کاملاً ضعیف شده بودم، کار و تحرک و انجام مأموریتهای سخت در ارتفاعات و گرمترین روزهای سال و بد آب و هواترین منطقه و غذای سالم و کافی نخوردن و تجربه تلخ از دست دادن قسمتی از خاک عزیزمان، روح و جسم ما و تمام مدافعان نفتشهر را مخصوصاً در دو روز گذشته به کلی داغان کرده بود. کف پاهایم تاول زده بود و به سختی راه میرفتم. در روزهای معمولی تابستان، هر کسی در شرایط عادی و طبیعی هم برای برچیده شدن عرق بدنش نیاز دارد حداقل هفتهای یکی دو بار استحمام کند، در حالیکه ما در این دو ماه و آنهمه تحرک و دوندگی در گرد و غبار و گرمای بالای 50 درجه و خوابیدن در کف درههایی که به خاطر تراوش نفت خام، چرب بود و بوی نفت میداد، بیش از چند بار استحمام آنهم در حمامهای صحرایی و کمبود آب، نکرده بودیم. موهای سر و ریش من همیشه آنقدر گردآلود و کثیف بود که اگر آب به آن میزدم گِل (یا به اصطلاح زرقانیها: شُل) میشد. وقت اصلاح سر و صورت هم وجود نداشت، از طرفی حدود هفت ماه بود خانوادهام را ندیده بودم. یعنی از اولین روزی که به سربازی اعزام شدیم تا حالا به مرخصی نرفته بودم و آرزوی دیدن آنها اشکم را جاری میساخت. با خودم میگفتم یعنی ممکن است من یکبار دیگر پدر و مادر و خواهر و برادرها و اقوام و دوستانم را ببینم. این سوال در دو ماه گذشته، روزی صدها بار به ذهنم آمده بود و حالا در این وضعیت بحرانی که آخرین رمقهایم را برای زنده ماندن بکار گرفته بودم، هر لحظه در ذهنم بیشتر تکرار میشد و از خداوند کمک میخواستم.
رادیو ستوان فتحی تا دیشب همراهش بود ولی معلوم نبود که کی و کجا آن را جا گذاشته است، من هم اصلاً فرصت پرسیدن پیدا نکردم ولی اگر گم نشده بود بهتر بود، صداهای غرش هواپیماها و شلیکهای پراکندهی توپ از راه دور و مناطق دیگر به گوش میرسید. گاهگاهی که از یک تپه بالا میآمدیم به طرف نفتشهر نگاه میکردم تا مطمئن شوم که دشمن ما را تعقیب نمیکند ولی ظاهراً خبری نبود، جنگ و طبیعت ما را به حال خود رها کرده بودند. هر دو ضعیف و لاغر و رنجور شده بودیم. دست ستوان فتحی دور گردن من بود و من زیر بغلش را گرفته بودم و او را به سختی راه میبردم در حالیکه خودم هم نمیتوانستم راه بروم، گرمای روز دوباره داشت به اوج میرسید و ما هر چند دقیقه یکبار مینشستیم و ستوان آب میخورد، خودم هم گاهگاهی به اندازه یک سر قمقمه آب میخوردم، آب یکی از قمقمهها تمام شده بود و تا یکساعت دیگر آب قمقمهی دوم هم تمام میشد. در راه ستوان فتحی بحث دیروز را پیش کشید و از روحیه من قدردانی کرد و گفت: شرمندهام که برایت باعث زحمت شدم، اگر تنها بودی حتماً تا حالا به جایی رسیده بودی، به او روحیه دادم و گفتم: خدا میداند، شاید هم کشته شده بودم و خوشحالم که با هم هستیم و حتماً به خاطر اینکه شما افسرید دنبالمان میگردند و ما را پیدا میکنند و من هم به خاطر شما نجات پیدا میکنم. خدا کریم است، انشاءالله کمک میرسد.....
خورشید به وسط آسمان رسیده بود و داشت با اشعههای سوزان عمودیاش بر ما میتابید، هیچ درخت و سایبانی در منطقه نبود که به آن پناه ببریم، کف درهها هم هیچ سایهساری وجود نداشت، جنگ طبیعت با ما شروع شده بود، قمقمهی آب دوم هم کمکم داشت به نیمه میرسید. دیگر طاقت هر دو نفرمان طاق شده بود، یک لحظه یک شکاف به طول چند متر در عمق یک متر که قبلاً در اثر سیل به وجود آمده بود و به اندازه یک نفر سایه داشت دیدم، ستوان را به سمت آن بردم و او را نشاندم، خودم هم کنارش نشستم. بعد از اینکه یکی یک جرعه آب خوردیم، کیف کوچکی از جیبش بیرون آورد، آن را باز کرد و به عکس داخل آن خیره شد، این صحنه را در چند روز گذشته در پاسگاه سلمانکشته هم دیده بودم، میدانستم که عکس خانوادگیشان است، به همین خاطر خودم را مشغول کاری دیگر میکردم، قبلاً هربار به عکسها نگاه میکرد، آهی میکشید سپس کیف را میبست و در جیبش میگذاشت ولی اینبار گفت: اینها بچههای من هستند. من هم بدون اینکه کیف را از او بگیرم نگاهی به آن انداختم و گفتم: ماشاءاله، خدا حفظشان کند، انشاءاله به محض اینکه برگشتیم، اول میرویم هرسین خانهی شما، بعد هم میرویم زرقان خانهی ما. اشکش آشکارا جاری شد و گفت: یعنی ممکن است؟ گفتم: حتماً، من که امیدوارم. گفت: با این حال و روزی که ما داریم فکر نمیکنم. گفتم: ما که مشکلی نداریم فقط کمی گرمازده شدهایم که با خنک شدن هوا برطرف میشود و دوباره حرکت میکنیم. فعلاً بهتر است کمی از این نانها بخوریم وگرنه دوباره خشک میشوند، چفیه را باز کردم و به سختی کمی از نانها را خوردیم. کم یعنی در حدود دو سه تکهی چند سانتی، چون اصلاً قابل خوردن نبودند و من به زور آنها را پایین میدادم، ستوان فتحی اولین تکه را هم نتوانست بخورد چون به محض اینکه آن را فرو داد دوباره حالت تهوع پیدا کرد و فقط آب بالا آورد، از چشمانش هم آب میآمد، دوباره نیاز شدید به آب پیدا شده بود و نمیتوانستیم تا خنک شدن هوا صبر کنیم. من از باقیماندهی آب و نان فقط به اندازهی یک سر قمقمه آب نوشیدم و چند قطعه کنارهی نان در گوشهی چفیهام پیچیدم و بقیهی آب و نان را کنار ستوان گذاشتم و گفتم: من میروم آب بیاورم. گفت: از کجا؟ گفتم: از موضع قبلی خودمان. گفت: خواهش میکنم مرا تنها نگذار، قول بده که بر میگردی. گفتم: مطمئن باش حتماً بر میگردم، گفت: به جان مادرت قسم بخور که بر میگردی، گفتم: به جان مادرم و به تمام مقدسات عالم قسم میخورم که آب پیدا کنم و نکنم حتماً برمیگردم پیشِتان. شما فقط همین جا بمانید و جای دیگری نروید، سایه هم کمکم بیشتر میشود...
چند بوتهی خار خشک نسبتاً بزرگ نیم متری را که بزرگترین شاخصهای طبیعی منطقه بودند نشانه کردم و به راه افتادم، نه از کف درهها، بلکه از روی تپهها، در دیدرس و تیررس دشمن. روی هرکدام از تپهها هم چند سنگ روی هم میچیدم تا راه را گم نکنم. اینطور نبود که یک راه مستقیم به موضع وجود داشته باشد. باید از تعداد زیادی تپه ماهور میگذشتم و بالا و پایین میرفتم، بعضی از این تپهها پیچ در پیچ بود و علاوه بر این که راه را طولانی میکرد باعث میشد که گاهگاهی بعد از کلی پیادهروی دوباره به جای اول برگردم و سنگچینها را ببینم و دوباره از نو شروع کنم، چند ساعتی به این منوال گذشت، در آن گرمای شدید، از تشنگی لهله میزدم، زبانم از خشکی مثل چوب شده بود، سرم گیج میرفت، چشمانم دیگر درست نمیدید، همهی بیابان پر از سراب بود. چندین بار به زمین خوردم و بلند شدم، پاهایم را به سختی روی زمین میکشیدم و از تپهای به تپهی دیگر میرفتم، بین هر دو تپه، یک درهی تقریباً ده متری یا بیشتر وجود داشت، در حالت عادی هم اینهمه بالا و پایین رفتن از تپهها آدم را خسته میکند تا چه رسد به آن وضعیت سخت و بحرانی که من در آن گرفتار بودم، دیگر فکرم کار نمیکرد. زمین داغ بود و آسمان از آن داغتر، تمام تواناییام را برای رسیدن به آب به کار گرفته بودم و دیگر اصلاً توان راه رفتن نداشتم و مجبور بودم چهار دست و پا از تپهها بالا بروم و هر چند دقیقه یکبار استراحت کنم، به موضع نزدیک شده بودم ولی جای دقیق آن را نمیدانستم، در همین حال، دو بار برای من با سلاح سبک تیراندازی شد و تیرها اطرافم به زمین خوردند که سریعاً خودم را به داخل دره انداختم، معلوم بود که دشمن در حال پاکسازی منطقه است، دیگر نمیتوانستم از روی تپهها حرکت کنم، باید از کف درههای پیچ در پیچ راه میرفتم و بعضاً دوباره به جای اول میرسیدم و یا از موضع دور میشدم، مرگ سایه به سایهی من حرکت میکرد و هر لحظه حضورش را حس میکردم، اگر با گلولههای دشمن هم کشته نمیشدم، از تشنگی میمردم، به سختی نفس میکشیدم و دچار حال تهوع شده بودم ولی چیزی بالا نمیآوردم، یک ریگ کوچک در دهانم گذاشتم تا جلو حال تهوعم را بگیرد ولی دهانم خشک بود و مثل این بود که یک ریگ را داخل یک ظرف سفالی انداخته باشم، بعد از چند دقیقه ریگ را بیرون انداختم و چشمم را به سختی به اطراف چرخاندم تا شاید علفی یا برگ سبزی ببینم و بخورم ولی در آن منطقه بجز خار خشک، آنهم در حد کم، چیزی دیده نمیشد، داشتم بینایی و شنواییام را از دست میدادم، بیهدف و آهسته روی چهار دست و پا به اینطرف و آنطرف حرکت میکردم و با صورت و سینه به خاک میافتادم و دوباره سینهخیز حرکت میکردم و به امدادهای الهی امیدوار بودم...
روز سوم ....
............................
روز چهاردهم.............
[1]- توضیح در مورد سرداران رشید شهیدان: منوچهر عباسی و مجید حسینعلی در صفحات 199 تا 202
[2]- بدون شک در تمام مناطق جنگی کشور، همین اتفاق افتاده بود وگرنه دشمن نمیبایست هشت سال با ما همخانه شود و کشور ما را به خاک سیاه بنشاند.
[3]- ولی افسوس که تا ابد برچسب لشکر شکست خورده و نیروهای عقب نشینی کرده را بر پیشانی خود داریم و حتی بعضیها ما را لشکر فرار کرده از جنگ قلمداد میکردند.
[4] - نوع نبرد در غرب و جنوب با هم تفاوتی آشکار داشت، در جنوب که اکثراً دشت مسطح بود تیربارچی یک تانک میتوانست تا چند کیلومتر اطراف خود را پوشش دهد و هر حرکتی را به راحتی سرکوب کند ولی در غرب و مخصوصاً در نفتشهر که پُر از تپه ماهور بود، میشد از لابلای تپهها تا ده بیست متری دشمن هم نفوذ کرد و به شکار تانکهایشان پرداخت. تا قبل از اینکه دشمن فرصت سنگربندی و مینگذاری پیدا کند میشد بسیاری از تانکهایش را شکار و دشمن را وادار به عقبنشینی کرد. اگرچه نیروهای مدافع نفتشهر بعد از دو ماه مقاومت بدون پشتیبان و مهمات مانده بودند و دیگر هیچ کاری از آنها ساخته نبود، اگرچه تجهیزات و تعداد نیروهای دشمن تقریباً ده برابر ما بود، اگرچه نیروهای دشمن تازه نفس بودند و انسجام و فرماندهی واحد داشتند و با کمبود مهمات مواجه نبودند ولی به خاطر اینکه نیروهای ما ساکن بودند و سنگر داشتند و آنها متحرک بودند و سنگر نداشتند کاملاً آسیبپذیر بودند و اگر مسؤولین نظامی ایران در دو روز گذشته حداقل گروهی از نیروهای مردمی را با سلاحهای سبک و معمولی مثل آرپیجی به منطقهی ما اعزام کرده بودند و یا همین سلاح را در اختیار خودمان قرار داده بودند کار به عقبنشینی نمیکشید. در اصل، مسؤولین ایرانی نباید به این سرعت شکست را میپذیرفتند و نباید به این سادگی پذیرش جنگ را به کشور خود تحمیل میکردند.
[5] - در طول دو ماهی که در نفتشهر بودیم فقط سه بار گذرمان به داخل شهر افتاد. دو بار در ماه اول و یک بار در اواخر شهریور. نفتشهر اگرچه از لحاظ تقسیمات کشوری یک روستا بود ولی شباهتی به روستاها نداشت و چنانکه از پسوندش پیداست فرم خیابانها و کوچهها و خانههایش شهری و شرکت نفتی بود. در روزهای اول هنوز چند خانواده در آن زندگی میکردند که آنها هم مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه خود برای مهاجرت به شهرهای دیگر بودند ولی در هفتهی آخر شهریور که برای هماهنگی با سپاه به آنجا رفتیم دیگر هیچکس در آنجا نبود و اکثر خانهها در اثر شلیک توپها و خمپارههای دشمن بعثی آسیبهای بسیار جدی دیده بودند و حالا که داشتیم با آن وداع میکردیم به یک شهر سوختهی کاملاً ویران تبدیل شده بود.
[6]- آن شب، شب چهاردهم ذی القعده 1400بود.
والسلام - محمد حسین صادقی - زرقان فارس - 09176112253
خسته نباشید واقعن داستان خوبی بود انگار که خودمو جای راوی داستان میدیدم واقعن که چقد خون دادیم ولی حتی یک وجب به دشمن ندادیم