هدهد، پیام آور عشق و فرزانگی

hodhod publication
هذا من فضل ربی
هدهد، پیام آور عشق و فرزانگی

بنام خداوند جان و خرد
دوستان سلام - خوش آمدید
انتشارات هدهد با شماره مجوز 999 از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در سال 1374 فعالیت خود را شروع کرده و دفتر مرکزی آن در شهر مقدس قم می‌باشد. این انتشارات در سه زمینه 1– چاپ و نشر کتاب 2-خدمات چاپ و نشر و 3- تولید محصولات سمعی – بصری فعالیت دارد و محل سکونت مدیر آن شهرستان زرقان فارس است.
هدهد نه فقط نام انتشاراتی من، بلکه یادآور خاطرات برادر شهیدم، ابوالفضل صادقی، و سرپل ارتباطی من با تمام دوستانم در سراسر کشور (و جهان) به حساب می‌آید. اگرچه گستره‌ی فعالیت این انتشارات کشوری و سراسری است اما بیشتر برای چاپ آثار خودم و دوستانم در نظر گرفته‌ام در عین حال پذیرای سفارشات متقاضیان محترم از سراسر کشور نیز بوده و خواهد بود.
هدهد علاوه بر فعالیت در سه زمینه فوق، از ابتدای فعالیتش راهنمای دوستان و هموطنان دیگر بوده و (از دستنوشته تا ویرایش و چاپ و پخش کتاب) به آنها مشاوره رایگان در تمام امور چاپ و نشر داده و میدهد.
+++++++++++
شماره حساب رسمی انتشارات هدهد: 5859831051096666 بانک تجارت – شعبه زرقان فارس – به نام محمد حسین صادقی
والسلام
ارادتمند - محمد حسین صادقی
Sadeghi, M.H
09176112253
hodhodzar@gmail.com
۰۹۳۹۸۱۱۴۱۵۴واتساپم

بایگانی
شنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ب.ظ

خاطرات پراکنده از شهدای گرانقدر بانش بیضا

بسم رب الشهداء والصدیقین

خاطرات پراکنده از شهدای گرانقدر بانش بیضا

این خاطرات باید در فرصت مناسب در صفحه مخصوص هر شهید در سایت امام زادگان عشق قرار گیرد. انشاءالله

==========================

شهید محمد بانشی به روایت مادر شهید

در روستای هم جوارمان قرار بود پیکر شهیدی را که هشت سال مفقود بود بیاورند ما هم اصلا خبر نداشتیم. خواب دیدم محمد با پسر عمه اش (جعفر بانشی که مفقود الاثر بود) آمد و گفت: غذایی برای خوردن نداری؟ ما گرسنه ایم. هم اینکه غذا را برایشان گرم کردم و در عالم خواب میخواستند شروع به خوردن کنند دیدم جمعیت زیادی از طرف قبرستان به سوی اکرم و رسول می آیند.

محمد به پسرعمه اش گفت جعفر نخور تا برویم. هرچه اصرار

کردم که بمانید غذایتان را بخورید و بعد بروید، گفت: تشییع جنازه واجب تر است. فردا خبر آمد که پیکر شهیدی که مفقود الاثر بود را برای تشییع مزار شهدا می آورند.

=========================

شهید محمد بانشی به روایت مادر شهید

زمانی که جنازه شهید اکرم را آوردندآمد و به من خبر داد که اکرم

شهید شده است. گفتم: وای مادر نگو اکرم شهید شده ، خدا آن روز را نیاورد.

گفت: مادر گریه نکن، بگو خوش به سعادتش که شهید شده.

==================

به روایت مادر شهید رسول

یک روز که محمد پایش شکسته بود و او را از بیمارستان به خانه آورده بودند به عیادت او رفتم به او گفتم: حالت چطور است. او گفت: کاش من هم مثل رسول شهید میشدم. به او گفتم خدا بزرگ است و او به من گفت : وقتی پایم خوب شد راه رسول را ادامه می دهم.

==================

محمد بانشی به روایت دوست شهید

من و محمد دوست صمیمی و همکلاسی بودیم محمد عاشق گشت و گذار در کوه و دشت بود. وقتی بیرون می رفتیم گل نرگس می چید و بر روی مزار گذاشت. ما با هم به مسجد می رفتیم و قرآن می خواندیم البته خیلی بلد نبودیم و نمازمان را هم در مسجد میخواندیم و بعد از آن به خانه بر می گشتیم

=================

شهید محمد بانشی به روایت یکی از اهالی روستا

در حیاط را که باز کردم دیدم پسرکی پرید داخل حیاط خیلی نفس نفس میزد. از او سوال کردم پسر جان پدر و مادرت میخواهند تو را تنبیه کنند؟ گفت : نه، گفتم: با کسی دعوا کردی ؟ کسی می خواهـد تـو را اذیت کند؟ گفت: نه، گفتم معلمت می خواهد تو را تنبیه کند؟ گفت: نه، گفتم: پس چی شده؟ چرا اینقدر می ترسی؟

گفت شما را به خدا قسم میدهم به کسی نگویید که من اینجا پنهان شده ام. من میخواهم به جبهه بروم و منتظرم تا ماشین اعزام رزمنده ها بیاید. اگر شما به کسی بگویید پدر و مادرم می آیند و نمــی گـذارنـد به جبهه بروم. خواهش می کنم نگویید من اینجا هستم تا زمانی که من بروم.

================

به روایت مادر شهید

==================

شهید عزیز بانشی به روایت همرزم شهید:  سید محراب موسوی

از طرف سپاه تل بیضاء به مقر صاحب الزمان اعزام شدیم، به دلیل زیادی نیرو  جا نبود و ما را نپذیرفتند. به حسینیه جاده سیمان رفتیم آنجا هم جا نبود، به ناچار به روستا برگشتیم. در روستا باران شدیدی آمده وسیل به راه افتاده بود، شهید عزیز به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: من چون قد بلندهستم، جلو می روم، اگر آب خواست من را ببرد، شما من را بگیرید.

=====================

شهید ایرج بانشی به روایت محمد بانشی

قبل از پیروزی انقلاب مردم بانش در همه راهپیمایی ها همزمان با سراسر کشور شرکت می کردند. اربعین امام حسین (ع) سال ۵۷ اطلاعیه ای صادر شد که قشرهای مختلف در راهپیمایی اربعین شرکت کنند.

۲ پارچه دو متری خریدم و در دکان - مرحوم - مشهدی شاه قدم آن را پهن کردیم، پنبه را دور چوب پیچیدیم و با مرکب شعار نوشتیم :«خمینی رهبر ملت / کلام او بود وحدت» و پایین پارچه نوشتیم کشاورزان روستای بانش بیضا.

خبر راهپیمایی را که به مردم دادیم یک مینی بوس پر شد چند نفر هم سر پا ایستاده بودند - من و آقا حسین - برادرم - هم با موتور رفتیم. شیراز اتفاقی با ایرج برخورد کردیم شب ما را خانه برد، اطراف پارچه را دوخت و چند تا سوراخ به شکل لوزی هم در پارچه در آورد .

فردا صبح رفتیم شاهچراغ، پارچه را که بلند کردیم همه بانشـی هـا جـمـع شدند، بانشیهای مقیم شیراز هم آمده بودند کم کم مردم بیضا هم به جمع ما اضافه شدند. شهید ایرج خیلی خوب گروه را فرماندهی و رهبری میکرد. اعلام کرده بودند که جمعیت باید به دو نکته توجه کند اول اینکه مشت ها به طرف آسمان باشد نه نیروهای امنیتی، دوم اینکه اگر افراد سودجو عکسها را پاره کردند شما از روی آنها رد بشوید و شعار افراد آشنا را جواب بدهید.

=========================

شهید ایرج بانشی به روایت خواهر شهید

یک روز ایرج به خانه ما آمد ، مثل همیشه شاد بود ، ا ، از او

پرسیدم انگار خیلی خوشحال هستی؟ گفت چرا نباشم ، لباس نامزدم را خریدم ، و همه چیز را آماده کرده ام ، حالا هم می خواهم به جبهه بروم. گفتم: پس شیرینی ات کجاست؟ با خنده گفت به جای شیرینی بیا تو را ببوسم. وقتی می خواست برود، گفت: اگر شهید شدم ، مبادا شیون ونــالــه سـر بدهید ، این را به مادرم هم بگو...

===================

شهید ایرج بانشی به روایت پدر شهید

بعد از اینکه خبر دادند ایرج شهید شده است ما بعد از چهل روز که از جنازه ایرج خبری نشد رفتیم آبادان و پرس و جو کردیم، بعد از ۲ الی 3 بار که داخل سرد خانه رفتیم و بین شهدای داخل سردخانه گشتیم و ایرج را ندیدیم. به من گفتند که این نامه را امضاء کن تا برایت تعریف کنیم و گفتند که پسرت شهید شده و من خیلی ناراحت شدم که چرا از همان اول نگفتند، بعد هم عکس ایرج را از ما گرفتند.

بعد از چند روز عکس ایرج را آوردند و به طور نمادین تشییع کردیم، البته ما فکر میکردیم که ایرج اسیراست و نمی گفتیم که ایرج شهید شده است، بعد از اینکه اسرا آمدند دیگر مطمئن شدیم که شهید شده است و سال 1377 بنیاد شهید چند تکه استخوان و پلاکش را آوردند و تشییع کردند.

========================

شهید عباس بانشی به روایت مادر

هنگامی که اسرا آزاد شدند آقای سلیمی آمد و به من گفت اسیری از علی آباد آمده و گفته عباس را دیدم . ما به منزل او رفتیم اما او گفت من با چشم خودم او را ندیدم اما موقع حضور و غیاب گردان دیگر شنیدم عباس بانشی را صدا می زدند.

سه سال بعد از مفقودی پسرم، پاسدار مرحوم محمد بانشی یک عکس از اسرا آوردند و گفتند یکی از آنها عباس است ۴ نفر بودند یک نفر ایستاده و سه نفر نشسته بودند، یک نفر از نشسته ها دقیقا مثل عباس نشسته بود، مانند عکس عباس که در منزلشان نصب بود من عکس را به مدرسه بردم و به معلمها نشان دادم و آنها هم تقریبا تایید کردند اما...

=====================

شهید عبدالله بانشی

به روایت همرزم شهید : جلال بانشی

سال شصت و یک بود که از طریق سپاه منطقه نه فارس به منطقه عملیاتی عین خوش نرسیده به شهر مهران، مقر لشکر نوزده فجر جهت مسئولیت موتوری آن لشکر اعزام شدم.

در جلسه معرفی من آقای محمدی نژاد که آن زمان مسئولیت تدارکات لشکر را بر عهده داشت به بنده گفت: یکی از بستگان شما در قسمت انبار تغـذیـه می باشد که برای رفتن به خط مقدم ما را بسیار تحت فشار قرار داده چون ایشان پیر مرد با تقوایی است لازم است که در پشت صحنه نبرد در امــر تدارکات رسانی مشغول باشد و از من خواست که او را راضی کنم. وقتی من به قسمت مربوطه رفتم برادر شیخ عبدالله بانشی را دیدم ، ایشان از دیدن من بسیار خوشحال شدند. گفتم چرا مسئول تدارکات را اذیت می کنی؟ که ایشان شروع به گریه کردن کرد. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت چرا گریه نکنم؟ من خیال کردم حالا که تو این جا هستی یک آشنا دارم که می تواند مرا به خط مقـدم بـفـرسـتـد، اگـر آنـهـا مرا نمی شناسند تو که خوب میشناسی همیشه تفنگ چی بوده ام و هیچ ترسی هم ندارم.

گفتم شما خوب می دانید که برای هر رزمنده ده تدارکات چی لازم است. خلاصه هر طور بود او را راضی کردم که در انبار تغذیه بماند. بعد از مدتی ایشان را به دلیل تسلط خوبی که بر امور احکام و قرآن داشت برای ارشاد نیروها به مجموعه تعمیر گاه محب علی آوردیم که ایشان این مسئولیت اجباری را پذیرفت و به خوبی انجام داد.

===========

شهید عزیز بانشی به روایت همرزم شهید علی رضا (على مومن) بانشی

با شهید عزیز جبهه بودم، ساعت یازده شب بود که برای عملیات کربلای چهار می رفتیم، شهید عزیز گفت دلم نمی خواهد این بار شهید بشوم. پرسیدم چرا؟ جواب داد : در بانش کارو گرفتاری زیادی دارم. همین جور هم شد، به مرخصی آمدیم و دفعه بعد که به جبهه رفتیم عزیز شهید شد.

======================

شهید عزیز بانشی

به روایت همرزم شهید (آقا حسین بانشی)

جبهه که بودیم، هر گاه یک ماشین گِلی از دور می آمد شهید عزیز چون شوخ طبع بود می گفت: آخ اینها آمده اند ما را بگیرند و به خط ببرند.

==============

شهید عزیز بانشی

به روایت همرزم شهید (عبدالستار زارع)

اهواز بودیم، من و یکی از بانشی ها در جریان عملیات موجی شده بودیم و نمی توانستیم حرکت کنیم. شهید عزیز برایمان چایی دم میکرد، غذا میگرفت و به ما می داد. خلاصه حسابی به ما رسیدگی می کرد. او در تعاون کار می کرد، وقتی دید ما از خط مقدم برگشته ایم گفت: حالا که شما جوانها جلو میروید چرا من  نروم؟

=======================

شهید عزیز بانشی

به روایت فرزند شهید (محمد علی بانشی)

بابا برای اینکه ما درسمان را بخوانیم حاضر بود هر تلاشی بکند. اکثر اوقات تنها در زمین کشاورزی کار می کرد و اجازه نمی داد ما کمکش کنیم. یادم می آید، یکبار که مشغول کندن (وجین) علف هرز چغندر بود، سر زمین رفتم، به هر بهانه ای بود مرا به خانه فرستاد و گفت برو فلان چیز را بیاور. خانه که آمدم مامان فهمید بابا مرا دنبال نخود سیاه فرستاده است، گفت برو درسهایت را بخوان ، بعداً با پدرت صحبت می کنم.

=====================

نقل خاطره از علیرضابانشی(دوستعلی) حاج قاسم بانشی-عبدالستار زارع -غلامعلی صادقی

روز هشتم آذر ۱۳۶۵ با عده ای از بچه های بانش که بیش از سی نفر بودیم در قالب سپاه یکصدهزار نفری محمد رسول اله (ص) به جبهه جنوب اعزام شدیم. شهید عزیز نیز باما بود، پس از آموزشهای رزمی- نظامی در منطقه جنگی اهواز، به سی و پنج کیلومتری اهواز انتقال یافتیم. حدود چهل روز آنجا ماندیم و در مرحله اول عملیات کربلای چهار شرکت کردیم. کربلای چهار شکست خورد و به ما هفت روز مرخصی اجباری دادند. بعد از مرخصی، دوباره به جبهه جنوب و منطقه عملیاتی کربلای پنج برگشتیم. کربلای پنج در مورخه بیست و پنج دیماه شروع شد.

ما به عنوان تعاون گردان انصارالمومنین انتخاب شدیم و به هر دو نفر از ما یک برانکارد تحویل دادند. یک روز صبح اعلام شد: ساعت ده صبح بـایـد بـه خط برویم و شهیدان شب قبل را جمع آوری کنیم. بلافاصله یک تویوتا لندکروزآمد، راهنمای ما که سوار ماشین بود صدا زد: بچه های انصارالمومنین سوار شوند. در همین حین، یکی از بچه ها ، محمد امین بانشی (نامجو) سریع جلوی ماشین سوار شد. شهید عزیز که تقریباً پنجاه ساله بود دستی به ریش خود کشید و در حالی که خنده بر لب داشت، گفت: مرد حسابی بزرگی گفتند کوچکی گفتند... تو میخواهی جلوی ماشین سوار شوی؟ نامجو پیاده شد و شهید عزیز کنار راننده نشست، من و دیگر برادران بانشی عقب سوار شدیم.

تقریباً یک ساعت در منطقه غرب بصره در نخلستانهای نزدیک این شهر پیش رفتیم. سر یک پیچ یک لودر ایرانی لودر عراقی را به عقب می آورد. ماشین ما کمی به سمت چپ جاده متمایل شد،

ناگهان توپ صد و بیست نیروهای عراقی به قسمت جلوی ماشین اصابت کرد، بلافاصله ماشین ایستاد، ما که عقب تویوتا بودیم چون احتمال میدادیم ماشین آتش بگیرد، پائین پریدیم و در پشت خاکریز سنگر گرفتیم .

بعد از چند دقیقه که گرد و خاک کم شد به اتفاق ستار زارع نزدیک ماشین رفتیم، درب قسمت راننده را باز کردیم، راننده و شهید عزیز را بیرون کشیدیم، شهید عزیز ترکشهای زیادی به پا و شکمش اصابت کرده بود و با حالتی مثل اینکه می خندید به شهادت رسیده بود. چند دقیقه بعد آمبولانسی آمد و ما شهید را به پشت خط انتقال دادیم. لحظه شهادت ایشان ساعت یازده و سی دقیقه روز اول بهمن شصت و پنج بود و پیکر ایشان شش روز بعد در بانش تشییع شد.

==========

شهید عزیز بانشی

شهید خیلی خوش اخلاق بود ، رفتارش با بچه ها هم خوب بود، به آنها اهمیت می داد و دوستشان داشت. وقتی میخواست در خانه بچه ها را صدا بزند، اسم نمی آورد، می گفت: بچه های دانشجوم. دوست داشت بچه ها درس شان را بخوانند

الان وقتی روبروی عکس شهید می ایستم می گویم: همانطور که قبلاً دوستشان داشتی، حالا هم باید همانطور باشی بچه ها اولین و آخرین چیزی که از من می خواهند این است که تو برایشان دعا کنی تا شهید بشوند.

================

شهید عبدالله بانشی به روایت فرزند شهید

بار اول که پدرم از مرخصی آمد چند نفراز اهالی روستا به دیدنش آمدند و از جبهه و جنگ و .. پرسیدند. پدرم به آنها این طور :گفت خودتان به جبهه بروید تا ببینید آقای خمینی چه کارهایی کرده، بروید تا ببینید صحرای کربلا چگونه است و برای آنها تعریف نکرد و از آنها خواست که خودشان به جبهه بروند.

روزی پدرم با یکی از اهالی روستا (عبدالکریم بانشی) برای نوشتن وصیت نامه به خـانـه مـن آمـدند. پدرم وقتی وصـیـت نــامــه اش را می نوشت گریه می کرد. از او پرسیدم چرا گریه می کنی؟ گفت: به خاطر عشق به امام حسین علیه السلام.

گفت: من این بار که به جبهه رفتم دیگر برنمی گردم. بار دوم که به جبهه می رفت روحیه دیگری داشت و خیلی شاد بود، می گفت: ایـن بــار شـهیـد می شوم و داخل صندوق (تابوت) بر می گردم.

====================

منبع : نرم افزار بهانه های پرواز – شهدای بانش

بازتایپ، ویرایش و انتشار توسط : انتشارات هدهد

سایت امام زادگان عشق - شهدای گرانقدر بانش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۹/۲۵
محمد حسین صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">