هوالجمیل
محمد حسین صادقی
شاعر، نویسنده، ناشر و روزنامه نگار
تولد: 24/2/1339 زرقان فارس
از راست: محمد حسین صادقی (خودم)، رحمت اله امین زاده ،و سید محمد حسینی
منطقه جنگی نفت شهر - پاسگاه سه تپان - تابستان 59 - آغازین روزهای جنگ تحمیلی
&&&&&&&&&&&&&&
مقدمه : داستان من و شعر
اگرچه از کودکی با حافظ و نوحههای عزاداری و نسخههای تعزیه مأنوس بودم و همیشه رشحاتی از کلام موزون بر زبانم جاری میشد و گاهگاهی نیز شعرهای طنز و فکاهی میساختم اما هیچگاه بصورت جدی به فکر شعر و شاعری نیفتاده بودم و شاعر بودن و شعر گفتن را هیچ فضیلتی نمیدانستم و نمیدانم، حتی پس از شروع رسمی شعر سرودن ، بجز سالی یکی دوبار شرکت در شب شعرهای عاشورا و دفاع مقدس، کمتر در انجمنها و جشنوارهها و کنگرهها و شب شعرها آفتابی شدهام.
بدون شک، تمام عزاداران حضرت سیدالشهداء و عاشقان و شاعران اهلبیت، عاشقانه و خالصانه خود را در شعر و محاورات روزمره غلام و پیرغلام اهلبیت میدانند و بر این لقب و منصب (که فقط در حریم اهلبیت، افتخارآمیز و در هر حوزۀ دیگری مذموم است) مباهات میکنند اما کلمۀ «غلام» بصورت تخلص و امضای شعری در طول تاریخ اسلام نصیب کمتر کسی شده که بحمدالله این حقیر یکی از آن غلامان معدودم. انتخاب شدن لقب «غلام» برای اینجانب داستانی دارد که ذیلاً به آن اشاره میکنم:
اولین باری که حضور جدی شعر را در زندگیام به وضوح حس و لمس کردم در روزهای آغازین جنگ تحمیلی در مهرماه 1359 بود که در دو هفته ریاضت ناخواسته در بیابانهای نفت شهر پا به دنیای رازها و نازها گذاشتم و از دریچۀ دنیای غیب، اشارات و بشارات مستوری را دریافت نمودم بود که داستانش را در کتاب «سرابهای سبز یا خاطرات یک سرباز صفر» نگاشتهام.
در آن دورۀ سخت و فراموش نشدنی از سه حلقۀ محاصره دشمن بعثی بیرون آمده بودم ولی به محاصرۀ نیروهائی در طبیعت درآمدم که هرگز وجود آنها را تا آن حد پیش بینی نمیکردم. تنهائی مطلق، گرسنگی، بی آبی، گرمای 50 درجه، بیابان خشک و خاک گرم و سنگهای تفدیده کوهستان، وجود درندگان و خزندگان، از دست دادن نسبی مشاعر و قدرت تصمیم گیری، ضعف بینائی و شنوائی، نابلد بودن منطقه جدید و ندانستن و نشناختن مسیری که به آب و غدا برسد، غم از دست دادن دوستان شهید و اسیر، فکر کشته شدن خودم در مکانی غریب و غربتی ناشناخته و کشف ناشدنی و پاره پاره شدنم توسط کرکسها و گرگها، فکر داغدیده شدن والدینم و غم از دست دادن خاک مادری و تماشای هجوم متجاوزین بعثی به خاک کشورم و آیندهای مبهم و غیرقابل پیش بینی و دهها مشکل دیگر برایم زمینۀ ریاضتی ناخواسته را فراهم کرد و مرا دقیقاً در وسط کانون توسلات و تخیلات و تفکرات و احساسات شاعرانه و عارفانه و حتی کودکانه و ابلهانه قرار داد.
از حلقههای محاصره دشمن به سختی جان سالم به در برده بودم اما در محاصره سپاه نومیدی و بلاتکلیفی و بی برنامگی مطلق قرار داشتم و میبایست از حلقۀ محاصره جان و تن هم میرهیدم و وسوسۀ شکست و نومیدی را سرکوب میکردم، همه چیز دست به دست هم داده بود تا من که همه چیز را از دست داده بودم به بزم ریاضتی ناخواسته ببرد و روح تفدیدهام را وارد دنیاهای کشف نشدهای کند که فقط در دیوان حافظ و سعدی و اشعار عاشورائی و همچنین در رؤیاهایم دیده و شنیده بودم.
دو هفته پر از معجزه و کشف و شهود، دو هفته بیداری در خواب و خواب در بیداری، لمس رؤیاها و سرک کشیدن به پشت پردههای مادیت و غرق شدن در معنویتی محض بدون ترس از جهنم و عشق به بهشت.
هفتۀ اول که هنوز کمی توان اندیشیدن و راه رفتن و مبارزه با طبیعت داشتم به دنبال پیدا کردن موضع نیروهای خودی و آب و خوراک بودم که بجز اندکی نیافتم ولی در هفتۀ دوم در بی وزنی و بی زمانی و بی مکانی سیر میکردم، اختیارم دست خودم نبود و بارها نادانسته بیهوش شدم و ناخواسته به هوش آمدم، افتان و خیزان راه میرفتم و گاهگاهی روی زمین میخزیدم اما نمیدانستم به کجا و چرا؟ در همین وضعیت بحرانی و غیر طبیعی افکاری از مخیلهام میگذشت و حرفهائی بر زبانم جاری میشد که بوی شعر و حرفهای ماورائی میداد. من دچار نوعی هذیان گوئی فاخر و مجلل شده بودم که برایم تقدس پیدا کرده بود، در آن پریشان حالی و با خود حرف زدن و تنها فکر کردن و شبها غرق در اسرار آفرینش شدن و مناجات کودکانه کرن و استمداد طلبیدن و نذر و نیاز کردن، جلوههائی میدیدم که فقط در داستانهای کرامات و معجزات و همچنین در سراب تخیل شاعران دیده بودم....
اگر معجزۀ ظهر روز دوازدهم اتفاق نیفتاده بود شاید تا ابد در آن دنیای وحشتناک و اسرار آمیز و منفور و دوست داشتنی جاودانه میشدم و هرگز به آن دهکده خودی که باز هم دهها کیلومتر پشت خط دشمن بود نمیرسیدم.
داشتم دربارۀ درک اولین تجلیات شاعرانه و چگونگی استحاله شدن در مفاهیم و تصاویر غیبی و عاشورائی حرف میزدم. آری، به این طریق بود که اسیر شعر و نازک طبعیهای شاعرانه شدم و هنوز اسیرم.
از آن زمان ارتباطم با دنیای شعر محکمتر شد و گاهگاهی قطعههای ادبی مینوشتم و شعرهای کوتاه می سرودم اما هنوز حضور آن دنیا را جدی نگرفته بودم و تا تابستان 1365 هرچه از جنس شعر سروده و نوشته بودم به کسی نشان ندادم و آنها را به آب روان سپردم.
از این تاریخ به بعد، در پی یک نیاز فردی و جمعی، رسماً شعر سرودن را آغاز کردم و دو نفر در تشویق و ترغیب من برای سرودن شعر نقشی حیاتی و اساسی داشتند، یکی برادر رشید و دلاورم، سردار شهید ابوالفضل صادقی که هنوز الهام بخش من امور ماورائی است و دیگری پیرمردی بسیجی و صاحبدل و گمنام که در تابستان 65 در «مقر شهید دست بالا» در منطقۀ گتوند فقط یک شب با هم بودیم و داستان زیر شرح آن ماجراست:
در سال 65 که ششمین سال جنگ بود و من دانشجوی سال سوم زبان انگلیسی دانشگاه شیراز بودم به عنوان معلم در مجتمع آموزشی رزمندگان در منطقه جنگی و پشت جبهه خدمت میکردم و به رزمندههائی که درس را رها کرده بودند و به مدافعان وطن پیوسته بودند درس میدادیم که حداقل چهار نفر از این دلاوران، چهار برادر خودم بودند که همگی از لحاظ سنی کوچکتر از من بودند ولی روحی از من بزرگتر داشتند و دارند. به هر حال، یکی از جلوههای دفاع مقدس که تاکنون از چشم نویسندگان و شاعران و فیلمسازان و هنرمندان و منتقدان دور مانده است و امیدواریم به زودی در کانون توجهات اهالی فرهنگ و هنر قرار گیرد همین مجتمعهای آموزشی رزمندگان است.
کلاسها حال و هوای عجیبی داشتند. کلاسهای یک نفره، چند نفره، در سنگر، در خیمه، در نیزار، در اتاقهای مقرهای تاکتیکی، در تانک و نفربر، در قایق و خودرو و در گرمای شدید و هجوم حشرات گوناگون، از صبح علیالطلوع تا اواسط شب، از اول راهنمائی تا دیپلم و دانشگاه؛ اما از همه عجیبتر و جذابتر، وجود شاگردانی بود که برای عملیات و حماسهآفرینی و شهادت لحظهشماری میکردند و هر از مدتی تعدادی از آنها به شهادت میرسیدند و فقط داغ خاطرههایشان باقی میماند. البته معلمهائی هم بودند که فقط برای حضور در عملیاتها به جبهه آمده بودند و در فاصلۀ بین عملیاتها به کار تدریس میپرداختند و تا بوی عملیات میآمد کلاسها کمکم تق و لق میشد و استاد و شاگرد به گردانهای عملیاتی میپیوستند. من به عنوان یک معلم همیشه در برابر شاگردانی که امام ، آنها را اساتید دانشگاه عشق میخواند شرمنده و سرافکنده بودم. شاگردانی که از دنیا رهیده بودند و همیشه با زور و خواهش و تمنا و القای تکلیف شرعی، آنها را سر کلاس حاضر میکردیم. استدلال ما برای آنها (و تاریخ) این بود که شما، یاوران امام و نظام اگر از درس عقب بیفتید نااهلان و بیدردان و بیتفاوتان و فرصت طلبان و دشمنان نظام در آینده جای شما را در پستهای مدیریتی کشور خواهند گرفت و امام را تنها خواهند گذاشت و ثمرۀ مجاهدت شهدا و ایثارگران را به باد خواهند داد و کشور را دو دستی تقدیم بیگانگان و متجاوزین و غارتگران بینالمللی خواهند کرد...
آری فقط به این روش و استدلال بود که میتوانستیم آنها را با چشمان اشک آلود و قلبهای شکسته و صورتهای معصوم پای درس بنشانیم و خود در مکتب عشق و اخلاص و صفا و رادمردی آنها به تحصیل داغ و شیدائی بنشینیم و تا مینشستیم و چند روزی میگذشت بر میخاستند و دنبال مأموریت جدیدشان میرفتند و بعضاً در هیئت لاله بر میگشتند و یا اسیر و مجروح میشدند.
تا قبل از تشکیل مجتمعهای آموزشی رزمندگان در لشکرها، دانشجویان و دانش آموزانی بودند که کتب درسیشان را از خانه به همراه میآوردند و در هر فرصتی درس میخواندند و در بین رزمندگان کسانی را که باسوادتر بودند پیدا میکردند و سؤالاتشان را از آنها میپرسیدند و در زمان امتحان هم به شهرها بر میگشتند و امتحان میدادند و دوباره به جبهه میآمدند، بعد از تشکیل مجتمعهای آموزشی، این گروه که بعضاً علاوه بر نبوغ و استعداد ، پشتکار و علاقه نیز داشتند پایههای اصلی کلاسها بودند.
به هر حال، روزگار عشق و شیدائی و هجران در کلاسهای جبهه به این منوال میگذشت تا ماه محرم نیز از راه رسید و عزاداری نیز بر برنامههای درسی و عمومی افزوده شد و اگرچه بچهها برای عزاداری نیاز به نوحه و اشعار عاشورائی نداشتند و با یک یاحسین و یا اباالفضل مرغ روحشان در ملکوت پرپر میزد و حتی در غیر ماه محرم هم عشقبازیهایشان در قالب زیارت عاشورا و سینه زنی و سرود خوانی و دعاهای کمیل و توسل و ندبه و سوره واقعه و نماز شب در زندگیشان نهادینه شده بود و تداوم داشت اما رسم و سنت محرم اقتضا میکرد که نوحهها و مرثیههائی هم وجود داشته باشد و در پایگاهی که ما بودیم وجود نداشت لذا شروع کردم به نوحه و مرثیه و شعرهای جنگی سرودن و تحویل مشتاقان و نوحه خوانها دادن. در همین دوران، پیرمرد صاحبدلی در جمع بچههای یکی از گردانهای دیگر بود و من اگرچه چندین بار او را دیده بودم اما فکر نمیکردم حتی سواد داشته باشد چون حتی لحظهای با او همصحبت نشده بودم. شبی بعد از عزاداری به یگان ما و خیمهام که مدرسه نیز بود آمد و بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر بخاطر سرودن نوحهها، نشست و کتاب کوچکی از جیب لباس نظامیاش بیرون آورد و آن را گشود و زیر نور ضعیف فانوس گرفت و بزرگوارانه اجازه خواست و غزلی از آن کتاب که دیوان حافظ بود با سوز و گداز قرائت و ترجمه و تفسیر کرد و کلمه به کلمهاش را با وضعیت و حالات بچههای جبهه و شهدا تطبیق داد و من لحظه به لحظه شرمندهتر میشدم که او را نمیشناختم و فکر میکردم بیسواد است، بعد از ساعتی حشر و نشر و صحبت دربارۀ شعرهایم، پرسید تخلصت چیست؟ گفتم من اصلاً شاعر نیستم که تخلص داشته باشم. گفت با این نوحهها که من دیدم و شنیدم تو اگر هم شاعر نیستی باید از حالا شروع کنی و من اجازه میخواهم با تفأل به حضرت لسان الغیب تخلصی مناسب برایت پیدا کنم. در برابر عظمت و بزرگواری او غافلگیر شده بودم لبخندی از شرم و رضایت زدم و با خودم فکر کردم که چرا دلش را بشکنم بگذار بصورت تفنن و تفریح هم که شده برایت تفأل بزند و تخلص انتخاب کند. انتظار برای تعیین شدن تخلص نیز دلواپسی و جاذبۀ خاصی داشت که به تجربهاش میارزید. به هر حال پذیرفتم و او دعائی را زیر لب خواند و دیوان حافظ را بوسید و گشود و دوباره در زیر نور فانوس خیمه گرفت و با عینک ضخیم و رنگیاش به مطلع غزل نگریست و آهی کشید و لبخندی زد و کتاب را به دستم داد و خودش شعر حافظ را از حفظ شروع به خواند کرد:
ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش - پیوسته در عنایت لطف اله باش....[1]
پیرمرد میدانست که من معلم زبانم و نوحه هم میسازم، یعنی در همان چند روز اول تمام بچهها به این موضوع پی بردند و بر احترامشان به من میافزودند.
به هر حال، شعر را که به پایان رساند نگاهم کرد و محترمانه گفت: تخلص شما در اولین مصراع بیان شده است، میدانم تخلص «غلام» برای شاعران امروز بویژه کسی که معلم زبان انگلیسی است خیلی ثقیل و بعید است...
من غرق در این رزق معنوی و شانس آسمانیام شده بودم و همچنان مبهوت بودم....
چند لحظه سکوت برقرار شد و هیچکدام چیزی نگفتیم، پس از چند لحظه، لبخندی رندانه زد و گفت: اگر غلام را نمیپسندی میتوانی شاه را به عنوان تخلص انتخاب کنی!!
او را در آغوش گرفتم و گفتم اگرچه تاکنون بصورت جدی به شعر نپرداختهام و از شعر و شاعری هم خوشم نمیآید ولی بخاطر این تخلص عاشورائی که زیباترین هدیۀ عالم غیب است رسماً شاعری را از همین لحظه و همین خیمه شروع می کنم.
فهمیدم که آن پیر روشن ضمیر، علاوه بر دفاع از دین و وطن، برای سیر و سلوک و کسب فیض از محضر رزمندگان بصورت نیروی عادی به جبهه آمده است، اسمش را نتوانستم بپرسم، احساس میکردم او مشهورتر و مهمتر از آن است که کسی او را نشناسد، علاوه بر این، گفتم اسمش را در شب و روزهای آینده از بچههای گردانشان میپرسم.
پس از وداع، شروع به سرودن کردم و تا سحر یک نوحه با تخلص غلام و چند دم سینه زنی ساختم، سرشار از شعر و غزل و شیدائی شده بودم؛ شعرهای قبلیام را که مرور کردم دیدم این تخلص بصورت ناخودآگاه در آنها هم وجود دارد و بعدها که اشعار و دواوین شعرای اهلبیت را بیشتر مطالعه کردم دیدم اکثراً این تخلص را در آثار خود دارند بدون اینکه به نامشان ثبت شده باشد و ثبت شدن انحصاری به نام من را برای خودم توفیقی بزرگ میدانستم و میدانم.
عصر روز بعد به گردان آن پیرمرد صاحبدل رفتم تا شعرهای جدیدم را برایش بخوانم ولی متوجه شدم که گردان آنها سحرگاهان همان روز به منطقهای دیگر رفته است. گفتم شاید در خط و پادگان و منطقهای دیگر او را ببینم. چند روز بعد، مأموریت من هم تغییر کرد و به منطقهای دیگر رفتم و بدین ترتیب دیگر هرگز آن پیرمرد بسیجی را زیارت نکردم.
و «غلام» به این طریق در آن شب رؤیائی و شورانگیز و به یاد ماندنی تولد شد و زودتر از آنچه فکرش میکردم پا به عرصۀ حیات ادبی گذاشت و آثارش از روزنامهها و مجلات و هیئتهای عزاداری و گروههای سرود سر در آورد و سه بار در کنگرههای شعر کشوری به رتبههای اول و دوم دست یافت.
خلاصه، بعد از تولد ادبی «غلام» کمکم متوجه شدم که این غلام همان غلامحسین خودمان است که خاطره تولدش ذیلاً عرض میشود:
والدین من تا سالها بعد از ازدواج بچهدار نمیشدند، لذا مادرم به همراه یک کاروان از اقوام و هممحلیها به کربلا میرود و نذر و نیاز میکند، پدرم هم از طریق تعزیهخوانی، متوسل به حضرت اباعبدا.. میشود و خداوند، آنها را حاجتروا میکند و به تناوب هفت فرزند (5 پسر و دو دختر) به آنها میدهد. فرزند اول، دختر بوده و فوراً از دنیا میرود و فرزند بعدی من بودهام. آن روز اکثر همشهریهایم از تولد من باخبر میشوند و به خانهمان میآیند. اگرچه تولد من مصادف با سالروز میلاد حضرت امام رضا (ع) بوده ولی والدینم به خاطر نذر و نیازها و قول و قرارهایی که با امام حسین (ع) داشتهاند نامم را محمدحسین میگذارند، بسیاری از مردم هم با توجه به این سابقه، از همان روز اول به من «غلامحسین» میگفتهاند و خیلیها هنوز هم غلامحسین صدایم میکنند. یکی از نذرهای مادرم این بود که من نوحهخوان و شاعر اهلبیت بشوم و علاوه بر این، یک پنج پنجهی طلا به حرم امام حسین (ع) نیز هدیه کند، که این امر به خاطر بسته شدن راه کربلا حدود چهل سال بعد و پس از شهادت برادرم محمدحسن[2] (ابوالفضل) و اتمام جنگ و باز شدن راه کربلا به طریقی خاص میسر شد که داستانی جدا دارد و فعلا جای ذکر آن نیست...
و اما پدر و مادر بزرگوارم، اگرچه بضاعت مالی خوبی نداشتند ولی خود و فرزندانشان را وقف اهلبیت کرده بودند و به همین خاطر بود که مانع حضور فرزندانشان در صحنههای انقلاب و دفاع مقدس نمیشدند و در آن ده سال سرخ به عهد و نذر خود وفا کردند. علاوه بر این، ارتباطی عجیب با اهلبیت(ع) داشتند و برای انجام هر کاری به آنها متوسل میشدند و نسبت به اجابت شدن نذر و نیازهایشان ذرهای شک نداشتند، در اصل بزرگترین هنر و ثروت والدینم توکل به خدا و توسل به اهلبیت بود.....
این مقدمه که چند قطره خاطره از دریای خاطراتم هستند، شعرهای ناسرودهای به حساب میآیند که شاید از بسیاری از سرودههایم مهمتر باشند و برای تمام عاشورائیان که خاطرات و نذر و نیازهای مشابهی داشتهاند شاید خواندنیتر از شعرها باشند. این مقدمه چند نکته را به شرح ذیل به خودم و مخاطبین محترم یادآور میشود:
اول اینکه، فضائی که من و شعرم در آن تولد شدهایم را نشان میدهد و کلید حل بسیاری از مضامین و مفاهیم و تصاویر شعرهایم به شمار میآیند.
دوم اینکه، این مقدمه به برخی از دوستان و همکارانم که یک عمر از من ایراد گرفتهاند (و میگیرند) که چرا به این حوزۀ ادبی روی آوردهام نشان میدهد که شعر و زندگی من همیشه با هم مرتبط بودهاند و این شعرها ترجمان زندگی خودم و آمال و آلام والدین عزیز و گرانقدرم و دوستان شهید و شاهدم و دوران سرخی که در آن بالیدهام به حساب میآیند.
و سوم، علیرغم اینکه یک امر و حکم و فیض و لطف و مهر و پیمان ازلی مرا به عرصه شعر عاشورائی و دفاع مقدس آورده، ولی در طول زندگیام بویژه حیات ادبیام چقدر خلاف جهت فطرتم و موهبتی که نصیبم شده حرکت کردهام و چقدر به بیراهه رفتهام و تا چه اندازه دچار خسران گشتهام.
در حقیقت، کارنامۀ ادبی عاشورائی من بعد از سی سال باید حداقل ده برابر کتاب کوثریه باشد، هرچند معیار محبوبیت و مقبولیت شعر ناب و ماندگار به تعداد ابیات و صفحات و مجلدهای آن نیست بلکه به کیفیت و تأثیرگذاری و نوآوری آن است و صد البته نیت پاک و خالص و عنایت خداوند و اهلبیت علیهمالسلام نیز باید جوهره اصلی آن باشد
و اما در اینکه شعر باید به کجا برسد بستگی به فلسفۀ ایجاد آن دارد ولی بدون شک نظر تمام سبکها این است که شعر و هنر باید به دست مخاطب برسد، هیچ هنرمندی اثر نمی آفریند که آن را پنهان کند بلکه هدف اصلی تولیدش این است که اثرش در اسرع وقت و به نحو احسن به دست مخاطبانش برسد. با این حساب همین اتفاق بحمدالله برای آثار حقیر افتاده و بلافاصله بعد از تولید به دست مخاطب رسیده و برخی از آنها سالهای متمادی در هیئتها و در مراسم مختلف داخل و خارج از کشور بویژه در عتبات عالیات و حرمین شریفین خوانده شده و میشوند، علاوه بر این، برخی از آنها بارها در نشریات و کتب و سایتها چاپ و منتشر شدهاند و همیشه مورد استقبال مخاطبین همدل و همدرد خود قرار گرفتهاند و این جای بسی شکر و سپاس دارد چون همانگونه که همیشه از خدا خواستهام آثارم (که آثار اهدائی اهبیت به این حقیر است) در زمان مقتضی به دست اهلش رسیده و مطمئنم که تا قیامت نیز مورد حمایت حامیانش خواهد بود و هدف و وظیفه من به عنوان یک امانتدار فقط ایفای نقش آگاهانه و عاشقانه و خالصانه دریافت و نگهداری و پرورش این الهامات و سوژههای الهی بوده و به عنوان غلام اهلبیت به این طریق در خیمه و خانه و بارگاه اربابانم خدمت کردهام و میدانم که وظیفه غلام فقط نوکری است و بس؛ و نه دخالت در اراده مولا و ارباب.
نکته دیگر اینکه سرودن بسیاری از اشعار اجتماعی و سیاسی بویژه اشعار مرتبط با دفاع مقدس و شهدای گرانقدر به عنوان حضور در میدان و پاسخی به فعل و انفعالات جامعه در همان زمان بوده و اکثر این اشعار در زمان مقتضی از طریق انتشار در روزنامهها یا مجلات و کتب و هیئتهای مذهبی و یا قرائت در شب شعرها و مساجد و مدارس و پادگانها و جبهههای نبرد به مصرف اجتماعی رسیدهاند و بعضاً توسط سراینده در جمع رزمندگان در سنگرها و خیمهها قرائت شدند و یا از طریق رادیو و تلویزیون با لحنی حماسی به جامعه ارائه شدند و به مصرفی که باید برسند رسیدند و مورد استفاده قرار گرفتهاند و نقش خود را ایفا کرده و تأثیر خود را در زمانی که به آنها نیاز بوده بر جامعه گذاشتهاند و اکنون به عنوان یادگاران انقلاب و دفاع مقدس در (موزۀ) آثار ادبیات پایداری قرار میگیرند.
در ضمن اگرچه تاریخ مصرف اشعار دفاع مقدس سالهاست تمام شده اما از آنجا که شعر پایداری در هر دورهای نقش مهمی در گرم نگه داشتن تنور دفاع از دین و ناموس و وطن دارد و بسیاری از ابیات این اشعار در نامهها و وصیتنامههای شهدای گرانقدر ما در کنار آیات و احادیث و سخنان بزرگان افتخار حضور یافتهاند لازم است به عنوان یادگار دفاع مقدس جمع آوری و بایگانی و یا منتشر شوند. در حقیقت، اشعار دفاع مقدس بخاطر برخورداری از روحیۀ ایثار و شهادت و جانبازی و جوانمردی و اخلاص و دشمن شناسی و دشمن ستیزی در اصل همان اشعار عاشورائی هستند که قرائت و گویش و کارکرد آنها بر اساس مقتضیات زمان تغییر کرده و بومی شده است.
شعر پایداری همانگونه که دوستان و علاقمندان بسیاری داشت مخالفینی هم داشت و دارد که همان مخالفین و دشمنان دین و وطن و انقلاب بودند، اکنون و تا ابد نیز بخاطر تأثیرگذار بودنش و خنثی نبودنش همان دوستان و دشمنان را دارد که البته حسابشان از منتقدین ادبی جداست.
آنچه مسلم است شاعران ادبیات پایداری به دنبال ماندگاری خود و اشعارشان نبودند و میدانستند که تاریخ مصرف اشعار آنها با تمام شدن جنگ به پایان میرسد ولی در آن برهه حساس و سرنوشتساز گوهرهای ذوق و هنر خود را به پای گلهای سر سبد آفرینش ریختند که گوهرهای بی بدیل تاریخ و فرهنگ ادبیات ایران زمین به شمار میروند. دفاع مقدس یک پدیدۀ فرهنگی بود که رزمندگان و شاعرانش که بعضاً یکی بودند از سر چشمۀ زلال عاشورا سیراب میشدند، لذا دفاع مقدس مردم ایران از این بابت با تمام جنگهای تاریخ جهان تفاوت داشت. رایج ترین نوع این فرهنگ حماسی در قالب نوحه ها و سرودها در جبهه و در فضای کشور طنین انداز بود و از آنجا که نقش عظیمی در تهییج و تشجیع مردم و نیروهای مسلح داشتند، در کنار پیامهای امام راحل و وصایای شهدا، روح اصلی حماسهسازیها و خودسازیها به حساب میآمدند و ما شاعران عاشورائی و دفاع مقدس با الهام گرفتن از این سرچشمه زلال معرفت، مسئولیت این فرهنگسازی را به عهده داشتیم و اکنون نیز بر اساس همان تکلیف سابق موظفیم آن آثار و خاطرات مربوط به آنها را برای نسلهای تشنه امروز و فردا ثبت و ضبط کنیم و این امانت را به دست اهلش بسپاریم.
آری به این طریق امانت سرودن اشعار عاشورائی با تخلص غلام (بصورت انحصاری) به حقیر اهداء و اعطا شد و ذکر این موهبت را یک امانت الهی و تکلیف شرعی میدانم.
امیدوارم که خداوند متعال و ارواح پاک انبیاء و اولیا و شهدا و صدیقین و شهدا این اثر قلیل را از حقیر بپذیرند و به تولید بیشتر از این در آینده توفیق روزافزونم دهند، همچنین رجاء واثق دارم که اهالی ادب و معرفت، بویژه عاشورائیها، این جسارت و کمبودها را به بزرگی خودشان و سوژههای مطروحه در این دفتر میبخشایند و ارشادات و تصحیحات و راهنمائیها و دعاهای خیرشان را از حقیر دریغ نمیفرمایند.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
09176112253
تابستان 1397
[1] این غزل منسوب به خواجه است و روی سنگ قبرش نیز با غزل دیگر او با مطلع «مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم» حک شدهاند.
[2] ابوالفضل میگفت این پنج پنجه باید دست و بازوی قطع شدۀ من در دفاع از اهلبیت باشد. علاوه بر این، همیشه محترمانه به مادرم میگفت: شما پنج پسر از سیدالشهدا گرفتهاید و باید خمس آنها را بدهید و خمس آنها منم.
از طریق فرم زیر می توانید با من تماس بگیرید.